کاش ایران نیز یک جیمز کامرون داشت

در نوشته ««چرا خلیج، فارس باشد و تخت جمشید، مشتی سنگ بی اهمیت؟ اشاره ای داشتم به این که انسان ایرانی این روزها در برابر برخی رویدادها سکوت برگرفته، از جمله آزار اقلیت های قومی و دینی. در این راستا نام از بهاییان برده بودم که این روزها دوباره بهانه برای دستگیری آنها درست کرده اند. دیدگاه من در این باره نکته جدیدی نبود و سخنی بدیهی بود. سپس یکی از خوانندگان با انتقاد از گفته من در باره بهاییان اتهام های تکراری به آن ها را بیان کرد. سپس پاسخ من بود و پاسخ یک خواننده دیگر که خود می توانید ان ها را بخوانید.

اما این گفتگو به من نشان داد که در بیان دیدگاه خود موفق نبوده ام آنگاه که گفتم که یک انسان نمی تواند در یک جامعه متمدن و مدنی گناه کار باشد چون به این یا آن چیز اعتقاد دارد و نمی توان با جرم یک نفر، همه هم فکران او را گناه کار دانست و سرکوب کرد. البته این که چنین حرف هایی برای برخی ایرانیان تازگی دارد، سخن تازه ای نیست. بی دلیل نیست که از ضعف مدنیت، قانون گرایی و خردگرایی در ایران سخن گفته می شود. به هر رو این گفت و گو مرا به یاد یک خاطره با ارزش انداخت که اینجا می خواهم بیان کنم. شاید این بتواند برخی خوانندگان را به اندیشه وادارد که دود آتش افروخته ابتدا به چشم خود می رود و سپس به چشم دیگران.

در زندگی روزهایی است که آن گاه که سحرگاه از خانه بیرون می روی در رویا هم نمی توانی ببینی که چه پیش می آید و شب که بر می گردی گویا از سفری دراز باز آمده ای، راه دراز پیموده ای و خود را در آیینه دیگر نمی شناسی. آن روز زیبای آخر پاییز در نوامبر سال 1999 در شیکاگو برای من چنین روزی بود. در آن یکشنبه زیبا، آفتابی و برای ماه نوامبر در شمال آمریکا گرم، بدون هیچ هدف روشنی بر آن می شوم که به خارج شهر بروم. در نقشه شهر میلواکی (Milwaukee) در ایالت ویسکانسین (Wisconsin) را می یابم. چیزی حدود دو ساعت رانندگی در راستای دریاچه میشیگان است. شهری کوچک، تمیز و زیبا. زیبایی آن روز را در این عکس می توان دید. دو یا سه ساعت در شهر بالا و پایین می روم. یک کتاب فروشی می یابم که کتاب هایش خاک آلود است. در آنجا کتاب هایی می یابم که هزگز ندیده ام، چون افسانه های سرخ پوستان، ترانه های محلی و این چیزها. چه استراحتی است برایم که هفته ای بسیار فشرده را پشت سر نهاده ام. تا در خیابانی چشمم به این تابلو برمی خورد: America’s Black Holocaust Museum (موزه هولوکاست سیاه آمریکا). برای من که تا آن زمان واژه هولوکاست تنها در رابطه با جنایت های نازیها و کشتار یهودیان مفهوم داشت، چنین جیزی اکنون تازگی دارد. به خود می گویم باید اینجا را دید. هم زمان در خود این گرایش را نیز حس می کنم که دارم می روم به آن ها اعتراض کنم که چرا با واژه هولوکاست بازی می کنند. ماشین را پارک می کنم و به درون این موزه کوچک می روم. دو یا سه سالن کوچک تودرتو پر از عکس های گوناگون هستند. عکس ها از نژادپرستی، کوکلوس کلان(Ku Klux Klan)، برده داری و سرکوب سیاهان آمریکایی می گویند. در گوشه ای پیرمردی نحیف و کوچک ایستاده است و با دو سه نفر سخن می گوید. یک دیوار موزه پر است از بریده های روزنامه های قدیمی که به نمایش گذارده اند؛ با عکس هایی از درگیری ها، سند های تبعیض و نژادپرستی و از جمله جریان به دار زدن دو نوجوان از سوی مردم و کوکلوکس کلان ها. یک صفحه کامل روزنامه ای (The Village Voice) از سال های 60 را می خوانم: سرگذشت یک بازمانده! سرگذشت جیمز کامرون، نوجوان سیاه پوستی که در سال 1930 در 16 سالگی به همراه 2 نوجوان سیاه پوست دیگر از سوی مردم سفیدپوست خشمگین برای به دار آویختن از زندان بیرون کشیده شد. مردم آن دو نوجوان را به دار آویختندو جیمز کامرون جان به در برد. عکس او را در روزنامه دیگری با تیتر «یک افسانه آمریکایی» چاپ کرده اند. به سوی آن پیرمرد ریزنقش و نحیف که پشت سر من گرم سخن بود، بر می گردم و درمی یابم که خودش است: جیمز کامرون، دکتر جیمز کامرون!

دیگر جریان چیزی نیست که بتوانم با بی تفاوتی از کنار آن بگذرم. روزنامه ها را با دقت می خوانم. در سال 1930 جیمز کامرون 16 سال دارد و با دو دوست سیاه پوست دیگرش، آبرام اسمیت و توماس شیپ در خیابان های ماریون در ایندیانا می گردند. از دور می بینند که کسی داخل ماشین خود نشسته است. بر آن می شوند که به سراغش بروند و پول هایش را بگیرند. تامی شیپ به جیمز یک اسلحه می دهد. جیمز جلو می رود و در ماشین را باز می کند و ناگهان خشکش می زند. جوان سفیدپوستی که در ماشین نشسته است،کلود دیتر آشنای اوست و مشتری اش است: «من گهگاه کفش های او را تمیز می کردم و او حال خانواده مرا می پرسید.» جیمز اسلحه را به دوستانش می دهد، می گوید که نمی خواهد در این کار شرکت کند و پا به فرار می گذارد. از دوردست صدای گلوله را می شنود. به خانه می رود تا زمانی که پلیس به سراغ او می آید و او را می برد. به او می گویند که یک جوان سفیدپوست کشته شده و دوست دختر او (ماری بال) نیز مورد تعرض قرار گرفته است. تامی شیپ و آبرام اسمیت نیز دستگیر می شوند و پلیس هر سه را در سلول های جداگانه زندانی می کند.

در این میان مردم سفیدپوست کم کم پیرامون زندان گرد می آیند و سروکله کوکلوکس کلان ها هم پیدا می شود. تا 15000 نفر شمار آن ها را گزارش کرده اند. آنها از پلیس می خواهند که زندانی ها را به آن ها بدهد. آن گاه که پلیس مخالفت می کند، مردم وحشی، هیستریک و غیر قابل کنترل به زندان می ریزند و پس از تخریب و یاز کردن درها ابتدا تامی و آبرام را می یابند. آن ها به شدت کتک زده، روی زمین کشیده، به خیابان می برند و بر اولین درخت به دار می آویزند. عکسی که تامی و آبرام را بر بالای دار نشان می دهد و مردم را در پای آن، نماد وحشی گری مردم افسارگسیخته هیستریک می شود. این عکس را سپس به شمار زیاد به پنجاه سنت می فروشند.

آن گاه که جیمز را می یابند، او را نیز به خیابان می کشند و او دوستان خود را بر بالای دار می بیند. زن جوان سفیدپوستی روی ماشینی رفته و بالا و پایین می پرد و فریاد می زند: «همه سیاهان را بکشید! همه سیاهان را بکشید! همه سیاهان را بکشید!» زمانی که طناب دار را بر گردنش می آویزند، کسی فریاد می زند» او را آزاد کنید. او در این جریان نقشی ندارد.» جمعیت ناگهان ساکت می شود، آرام می گیرد و او را آزاد می کند.

جیمز کامرون که انسانی بسیار مذهبی است، در سراسر زندگی خود همواره می گوید که این یک ندای آسمانی بود و تنها او آن را شنید و دیگران آن را نشنیدند و تنها به آن عمل کردند. او می گوید: » من از کسانی که آنجا بودند، پرسیدم. کسی چیزی نشنیده بود. خدا مرا نجات داد تا این کاری را انجام دهم که اکنون انجام می دهم.» به هر رو گزارش های دیگری می گویند که مردی در آن شب به آنجا رسید، روی ماشین خود رفت و بر جمعیت فریاد کشید که جیمز بی گناه است و او را آزاد کنید.

«ماری بال» بعدها اعتراف می کند که کسی به او تعرض نکرده بود.جیمز کامرون بی گناه به جرم همراهی با آن دو به چهار سال زندان محکوم می شود و پس ار گذشت آن در سال 1934آزاد می شود. جیمز کامرون پس از آزادی از زندان به تحصیل دانشگاهی می پردازد و زندگی خود را به مبارزه علیه تبعیض و نژادپرستی می گذراند. در سال 1991 نامه ای به فرماندار ایندیانا می نویسد و از او می خواهد که به نام ایالت ایندیانا از او عذر خواهی کند. دو سال طول می کشد تا فرماندار این کار را انجام دهد. باید شصت سال می گذشت تا در سال 1993 فرماندار ایندیانا از او عذرخواهی کند. ایالت ایندیانا به او کلید شهر ماریون را به همراه نامه ای به او هدیه می دهد به نشانه این که گذشته زشت این شهر را به گذشته ها بسپارد. به همراه آن کلید، ریسمانی که از آن برای به دار کشیدن او استفاده شده بود، نیز به او می دهند. درسال 2005 نیز در 91 سالگی به سنای آمریکا دعوت می شود تا از او عذرخواهی کنند. او سرگذشتش را در آن جا نیز باز می گوید.

از او می پرسم: «چرا واژه هولوکاست را در نام موزه به کار گرفته اید؟ این واژه تعریف ویژه دارد و قابل گسترش به هیچ چیز نیست.» جوری به من می نگرد که از پرسش خود شرمنده می شوم. می گوید: «آن گاه که به اسراییل رفته بودم و موزه هولوکاست را در آن جا دیدم، به فکر ایجاد این موزه افتادم. سرگذشت ما نیز این چنین است.» در خود این توان را ندیدم که چیزی بگویم و بیشتر از سوال خود که پر از تردید بود، شرمنده شدم. دوباره از او می پرسم: «پس از این همه سال گویا هنوز این جریان برای شما تازگی دارد.» بدون تردید می گوید: «تا زمانی که زنده هستم، سرگذشتم را خواهم گفت و خواهم گفت و هیچ گاه خسته نخواهم شد.» سپس کارت ویزیت خود را به همراه دعوت نامه ای برای یک سخن رانی به من می دهد. دست خسته اش را می فشارم ودر برابرش سر فرود می آورم. زن جوانی که او را همراهی می کند به سویم بر می گردد و می گوید: «نمی دانم او چقدر دیگر زنده است ولی او شب و روز کار می کند، می نویسد، سخن رانی می کند و اعتراض می کند و از هیچ چیز نمی گذرد.«

به سوی دیوار روزنامه های قاب شده بر می گردم. اکنون این روزنامه های زرد شده برایم مفهومی دیگر دارند و آن روز یکشنبه دیگر برایم زیبا نیست.

در تمام این سال ها کارت ویزیت جیمز کامرون در گوشه کتابخانه ام بوده و همواره به یاد او و رسالتی که خود برای خود ایجاد کرده بود، بوده ام. رویای او آمریکایی بود که در آن نژادپرستی نباشد. اگر امروز بود و می دید که برک اوباما، یک جوان سیاه پوست کاندید ریاست جمهوری آمریکا شده، شاید از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید. در تابستان سال 2006 در بخارست بودم که خبر درگذشت او را در 92 سالگی شنیدم. چه تصادفی! در آن روزها در بخارست در این اندیشه بودم که مردم برافروخته بخارست چگونه نیکولای چائوشسکو Nicolae Ceauşescu رهبر دیکتاتور رومانی و همسرش را درسال 1989 در خیابان پس از یک دادگاه نظامی الکی در فضایی هیستریک اعدام کردند.

با این پیش زمینه به ماجرای دیگری بر می گردم. در بهمن ماه 1357 در تهران خانه هایی دیدم که مردم آتش زده بودند، این جا خانه یک ساواکی، آنجا خانه یک بهایی، آنورتر خانه یک یهودی. همان مردم صاحب نمدن 2500 ساله، وارث کورش کبیر و منشور جهانی حقوق بشر و هزار گنده گویی دیگر که امروز تنها گنده گویی کسل کننده مردمی است که در یک هیستری گروهی به آینده خود نیز آتش کشیدند. سپس گروه های چماقدار را می بینم، زهراخانم، الله کرم و سیلی از انسان های نخستین و سال های 60 …

و با خود می گویم که کاش ایران نیز یک جیمز کامرون داشت.

21 پاسخ

  1. ممنون، تامل بر انگيز بود

  2. مقایسه درستی نکردی. کامرون به عنوان داغ دیده تبعیض نژادی در جامعه ای که به او حق اعتراض رو می ده، زندگی می کرد. طبق این مقایسه ما مثلا در مورد بهاییان باید همچنین انتظاری رو از یک بهایی ساکن ایران داشته باشیم که خود بهتر دانی که این کار غیرممکنه. اگر هم منظورت اینه که مثلا ایرانی غیربهایی از بهایی ها به سبک کامرون دفاع کنه که نمی شه. موضوع حمایت از بهاییون در ایران یک موضوع سیاسیه و اجتماعی باهمه. در امریکا موضع رسمی دولت طرفداری از تبعیض نزادی نبود. سکوت شاید ولی طرفداری نه. در ایران هم مردم مذهبی و هم حکومت رسما بهاییون رو «دشمن» تلقی می کنند. حالا مگه می شه از دشمن طرفداری کرد؟ تو دادگاه صحرایی محکوم می شی به تیربارون! ما هم باید آمریکا درگیر جنگ شمال و جنوب بشیم بین طرفدارهایی حقوق انسانی وطرفدارهای مذهبی و طرف برنده (که تا اینجا مذهبیون بوده اند) آینده مملکت رو تحریر کنه. تازه بعد از اون هم تا سالهای فعالتیهای گروههای مذهبی مثل کوکلاس کلان ها ادامه پیدا می کنه. سلامت باشی

  3. مطلبت علی بود. باید یه بار دیگه بخونمش

  4. با سلام

    بنده در قسمتی از نظر دومم گفتم که با نظر شما درباره اینکه نباید برای کارهایی که یک هم دین یا هم وطن انجام داده است، افراد هم مسلک او نیز محاکمه شوند کاملا موافقم

    من برخورد کنونی نظام حاکم با بهاییان را نه تایید کردم نه تکدیب ایراد من به پست شما درباره اطلاق صفت بی آزار و صلح طلب به این فرقه بود

    به نظر من توصیف یه آیین فرقه مذهب یا هر چیز دیگه ای
    باید با توجه به پیدایش و سیر تاریخی اون موضوع از گذشته تا حال باشه همینطور مبانی اعتقادی و فلسفی باشه

    اولین باری که با آیین های به بهائیت و وهابیت آشنا شدم تاریخ دوره سوم راهنمایی بود
    درس ششم: ايران در زمان محمدشاه و ناصرالدين شاه
    .پادشاهي محمدشاه قاجار
    . فرقه سازي استعمار و كشته شدن سيدعلي محمد باب به دست اميركبير تا آخر درس

    در این درس و در تمام مقالات و مطالب و اخبارهایی که تا به حال خونده بودم همه چیز نوشته شده بود به غیر از صلح طلب و بی آزار بودن اونها

    نه این درسته که تمامی اعضای فعلی این فرقه ها و آیین ها رو خونخوار و قاتل بدونیم و تمام کارهایی های ناشایستی که از طرف گذشنگانشون و بعضی از اعضای فعلیشون انجام میشه به پای همشون بنویسیم و به آزار اقلیت های قومی و دینی بپردازیم و نه این درسته که همشون رو بی آزار و صلح طلب بدونیم و به نسبت اون رفتار نادرست باهاشون داشته باشیم هر جی باشه اونا هم انسان و هم وطن هستن و رفتار های و سلایق مخصوص خودشون رو دارن که باید توجه کرد(البته اینطور که آقای navidar نشون اومده این فرقه رو از هر عیب و گناهی مبرا میدونه)

    خوب حالا یعضی این فرقه رو بی آزار صلح طلب می دونن بعضی هام نه هر کدوم دلیلی و برهانی واسه خودشون دارن
    که قابل احترامه

    درباره هیستری گروهی در انقلاب ها هم باید گفت این پدیده نو ظهوری نیست اتفاقات به مراتب بدتری از صحنه هایی که تو تهران دیدید رو میشه سراسر ایران پیدا کرد البته بررسی انقلاب ایران پیشینه علل و پیامدهاش جاهای بحث و گفتمان خیلی زیادی داره

  5. His Excellency Majed.N,

    You are a typical practitioner of a phenomena which we call it “disinformation”.

    Your previous comment regarding General Ayadi, former premier Hoveyda, Ministers Parsa and Nahavandi, all are indicators of pre-programmed disenchantment with the performance of present administration.

    Certainly who would be the best “scapegoat?” it is abasing and coerced.

    The only true member of Baha’i Faith was personal physician o f Shah General Ayadi, and according to your version of written and oral history, he has never slaughtered any human being– nor ordered any command in that sequence.

    By the way, we do highly appreciate your generosity, which you granted us as “Supreme Commander” the civil rights and human rights to your Subjects Baha’is.

    Every age hath its own problem, and every soul its particular aspiration. The remedy the world needeth in its present-day afflictions can never be the same as that which a subsequent age may require. Be anxiously concerned with the needs of the age ye live in, and center your deliberations on its exigencies and requirements.

    “Love is light, no matter in what abode it dwelleth; and hate is darkness, no matter where it may make its nest.”

    But I do share your opinion, that since 1502, Islamic
    Republic was and is the ultimate form of government for the “Iranian humans”. The dirty and brutal face of Muslims is exponentially evident.

  6. مجید عزیز،
    اندیشه شما از سوی مردمان بسیاری در ایران بیان می گردد و از این رو انتقاد از سخنان شما در نوشته من تنها بهانه ای است برای نقد این تفکر بخشی از ایرانیان. در این مسیر هدف من بحث پیرامون این که کدام اندیشه درست و به حق است و کدام باطل یا این که چه کسی چکاری کرده یا نکرده نیست. آن چه مورد نظر من است، ریشه این تفکر است. سیاه و سفید انگاری، چانه زنی بر سر اصول ریشه ای چون حقوق بشر و یا این که گویا همه این اصول درست و به جا هستند ولی این یک مورد ویژه است و فرق می کند و …
    آن چه در نوشته من مورد توجه بود، چیزی است که به آن در انگلیسی lynch law می گویند، همان چیزی که در سال 1930 بر جیمز کامرون گذشت و در جاهای دیگر از جمله در ایران. این که گروهی بیایند و خود دادستان و فاضی و مجری شوند و در یک هیستری کور و رفتار «حیوانی» بزنند و بسوزانند و بکشند. lynch law که برایش واژه مناسب فارسی نیافتم، تنها این نیست که گروهی بروند و کسی را به دار بکشند یا خانه ای را بسوزانند، بلکه از دید من هر گونه قضاوت، محکومیت و مجازات که خارج از چارچوب یک دادگاه قانونی مدنی انجام یابد و هر گونه «تنها به قاضی رفتن» نیز گونه ای از lynch law می تواند باشد، هر چند که آن خشونت را نداشته باشد. حال می خواهد این حمله یک گروه بسیجی به یک گردهمایی دانشجویی باشد یا بازداشت و زندانی کردن کسی بدون دلیل قانونی یا راه اندازی دادگاه فرمایشی یا همین سخنان ساده پیرامون این یا آن آیین مذهبی یا قوم ملی یا کشور و خیلی چیزهای دیگر.
    در ایران پر است از این کارها. پدرانی که فرزندان خود را می کشند، آنهایی که سنگسار می کنند، انهایی که به زندان می افکنند و آنهایی که بر این و آن گروه اجتماعی، ملی، فرقه ای، دینی و دیگر فشار می آورند، محدود می کنند و محکوم، اینها همه در چارچوب lynch law می گنجد چون در چارچوب مدنیت و حکومت قانون نیست. حال این کار از سوی یک گروه کور و جاهل انجام گیرد یا از سوی یک حکومت.
    بررسی ریشه این رفتار بر اهل جامعه شناسی و روان شناسی است و مورد نظر من نیست. هدف من در چارچوب این نوشته تنها برانگیختن خواننده به اندیشه و خردگرایی است. پایه این اندیشه نیز منشور جهانی حقوق بشر است که دستاورد تمدن بشری است. با آن می توان هر اندیشه و قانون و آیین را محک زد.

    این شعر برتولت برشت هنوز تازگی خود را از دست نداده است:

    نخست برای بردن کمونیست ها آمدند
    من هیچ نگفتم
    زیرا من کمونیست نبودم
    سپس برای بردن کارگران و اعضای سندیکا آمدند
    من هیچ نگفتم
    زیرا من عضو سندیکا نبودم
    سپس برای بردن کاتولیک ها آمدند
    من باز هیچ نگفتم
    زیرا من پروتستان بودم
    سرانجام برای بردن من آمدند
    دیگر کسی نمانده بود که چیزی بگوید.

    شاد باشید.

  7. با درود
    تخت جمشيد يا پارسه؟
    دالان تاريخ

  8. ژنرال….!

    ژنرال تانکت قوی ترین خودروست

    جنگلی را فرو می اندازد و

    هزاران نفر را له و لورده می کند

    اما یک عیب دارد:

    نیاز به یک راننده دارد

    ژنرال بمب افکنت قوی است

    از توفان سریعتر پرواز می کند

    از یک فیل بیشتر بار می کشد

    اما یک عیب دارد:

    نیاز به یک خلبان دارد

    ژنرال از آدم ها استفاده های زیادی می شود کرد

    او می تواند پرواز کند و می تواند بکشد

    اما یک عیب هم دارد:

    می تواند بیندیشد

    برتولت برشت

  9. The German language has the perfect vocabulary and definition for «lynch law»
    It is «selbstjustiz»

    self-administered justice
    vigilante justice
    arbitrary law

  10. سلام
    در مورد كل كل ايران و اعراب حرف براي گفتن زياده و خلاصش اين كه من به شخصه منظورم از عرب عرب هاي سعودي هستند . كه حقوق بشر حاليشون نيست و بيشتر دفاع كردنم از ايران بر سر همين قضيه است و بس . اما من يك دوست دارم كه در ارتش خدمت ميكند و تعريف مي كرد از ارزش گذاري عرب هاي خودمان براي مرد و بي ارزشي براي دختر و به نوعي در فيلم عروس آتش هم ديده ميشد اين بيان .
    اما عرب هاي ديگر دارند به كجا مي روند . من درود مي فرستم براي آنها .
    چرا كه آنها متوجه اند كه اول مردم خودشان مهمترند بعد لبنان و فلسطين

  11. برداشت من از اين نوشته و نوشته قبلي آ قاي navidar در رابطه با نژاد پرستي و تبعيض اديان در ايران نگاه عميق و دل سوزانه ايشان است. گمان ميكنم بايد اين مطالب را جدي تر مطالعه كرد و نبايد آن را به عنوان يك متن تكراري قابل بحث دانست. آيا اين همه جنايت و نابرابري قلب شما را به درد نمي آورد و فقط سوالي است براي پاسخ گويي؟ به يك بي تفاوتي عميق نسبت به مسائل حاد اجتماعي در جامعه ايران اعتقاد دارم كه در نوشته بعضي از دوستان هم ديده مي شود. من يك وب لاگ نويس تازه كار دو هفته به دنيا آمده هستم! از آْقاي navidar و دوستان ديگر تقاضا دارم به وب لاگ من سري بزنيد و در رابطه با متن از ماست كه بر ماست و باقي مطالب، من را از پيشنهادات و نظرات خويش بهرمند سازيد.

  12. /http://radepa-blog.blogspot.com

  13. اندر عجبم که یه آدم چقدر می تونه کتاب خونده باشه تا بتونه این همه در مورد این موضوع و موضوعات دیگه حرف بزنه! نویدار جان خسته نباشی…. شیش روز گذشته هنوز چیزی نننوشتیا!! به شدت منتظر مطالب جدیدت هستم! وبلاگت ورقاش پاره پوره شد از بس خوندمش!

  14. آقا سلام
    من فقط اومدم ببينم كجايي نيستي
    بنويس

  15. آقاي Navidar كجايي؟ از منتظرانيم! چرا ظهور نميكنيد؟ ايشالا كه مشكلي نبوده تو اين شش روز. براتون همه چيزهاي خوب رو آرزو دارم.

  16. دوستان عزیز سلام،
    از تاخیر پوزش می خواهم. چند روز را به مسافرت می گذرانم و از هفته دیگر نوشته هایم را ادامه خواهم داد.
    نویدار

  17. جيمز کامرون موقعی جيمز کامرون شد که فضای سياسی و اجتماعی آمريکا دست کم تا حدودی تغيير کرد و قوانينی برای مبارزه با نژادپرستی وضع شدند. اگر الآن همون وضع زمان جوانی آقای کامرون بود، مسلماً نميتونست خانهء هولوکاوست بسازه و سخنرانی کنه. پس در حق ايرانيان بی‌انصافی نکنيد. ما هم جيمز کامرون داريم، اما کو فضا و امکان برای تلاش؟

  18. با خواندن اين ياد داشتتان با خودم گفتم اين همه جيمز كامرون ايراني كه ما داريم دركجاي كار به سر مي برند .يعني مي شود يك روز يك نفر در زندان هاي ايران تصميم بگيرد كه سالم زيستن ا آغاز كند و شروع كند بعد از ان به درس خواندن . يعني يك روز در ايران ما هم ميشود سطح رفاه به آن ميزان برسد و‌ازادي بيان هم .

  19. سلام
    اینچنین مقایسه هایی اصلا منطقی نیست چون مردم کشور ما منطق سرشان نیست به نظرم شما واقعا سخنان مزخرف اقای احمدی نژاد را مبنی بر ازادی بیان و دموکراسی را باور کرده یا زیادی احساساتی شده اید در کشوری که حقوق بشر به اندازه حقوق حیوان رعایت نمیشود چه انتظاری دارید؟ایا مقایسه ملتی که 1400 سال دچار بیماری به نام جهالت شده با مهد تمدن های جدید منطقی هست؟

  20. در اکثریت بودن و دفاع از اقلیت به شهامت اخلاقی نیاز دارد که شما از ان بهره بسیار دارید . به خاطر لذتی که از نوشته هایتان می برم از شما سپاسگذارم.

بیان دیدگاه