اکنون شش هفته از آن شبی می گذرد که همسر نازنینم، فرناز، ما را ترک گفت. شش هفته ای که کماکان من و بی شمار دوستدارانش در بهت و ناباوری مانده ایم.
این صفحه را به یادبود پروانه عزیزم پدید آورده ام؛ پروانه ای که این جهان برایش کوچک، تنگ و پر از خشونت آدم های حقیر و کوچک بود؛ پروانه ای که بالش شکست و سرانجام تصمیم گرفت ما را ترک گوید. شاید خود دیگر باور نداشت که به میزان پرستش دوستش داریم. دوستش داریم چون او از شمار انسان هایی بود که دنیا را رنگین و پر از شادی ساخته بودند.
افسوس، افسوس! کار دیگری از من بر نمی آید.
برای دسترسی به نوشته ها پیرامون فرناز در صفحه اصلی در ستون راست بخش فرناز را انتخاب کنید
اکنون فرناز که عاشق رنگ و شادی و نور بود، شیفته طبیعت و انسان های خوب و حیوانات بود، فرناز که هیچ گاه صدای بلندش را کسی نشنید، زیر این درخت و این گل ها آرمیده است و به این نیاندیشید که این همه رنگ و زیبایی بدون او رنگ باخته اند، شادی و لبخند بی مفهوم شده اند، هر چند که آخرین جمله اش این بود: «چهره ام را با لبخند به یاد آورید، همانطور که همیشه بودم.» برای ما لبخند بی مفهوم شده است. لبخند تنها در چهره ریبای او مفهوم می یافت.
«برای خوردن سیب چقدر تنها مانده ایم.»
فرناز در ساعت 02:30 بامداد روز شنبه، 13 اکتبر 2012 (22 مهر 1391) پس ار چهار ساعت و نیم تلاش بی نتیجه پزشکان در هامبورگ ما را تنها گذاشت.
صفحه فیس بوک فرناز
در سال 2009 تلویزیون ZDF آلمان در برنامه ای بهترین ماسک ساز ونیزکه یک ایرانی است، را معرفی کرد. تابستان آن سال که به ونیز رفتیم، در کوچه پس کوچه های آنجا فرناز با سماجت این فروشگاه را بدون داشتن آدرس یافت. فروشندگان ایرانی نیز با خوشرویی فرناز را آراستند و او سر پلی در ونیز مدل عکاسی توریست ها شد. چه کسی توان مقاومت در برابر این فرشته را داشت؟
طرح بته جقه به اینگونه طراحی فرناز است و آن را بر دیوار اتاق خانه مان در هامبورگ کشیده است؛ خانه ای که با عشق آن را آراسته است و اکنون در سکوت و تاریکی فرو رفته است. خانه ای که من اکنون جرات ورود به آن را ندارم.
این عکس شاید زیباترین عکسی باشد که در تمام عمرم گرفته ام، عکسی که سرشار از زیبایی، آرامش و صلح دوستی است. انسان باید این گونه باشد، انسان باید فرناز باشد. او هیچ گاه متوجه این عکس نشد و آن را ندید. کی گمان می کردم که این عکس را در ابنجا بگذارم و این چیزها را بنویسم؟
سال 2011 در بندر هامبورگ، کشتی تفریحی»آیدا» که او دوست داشت یک روز با آن به شمال اروپا برود.
رنگ، شادی، خانه زیبا، پروانه! فرناز!
فرانکفورت، شهری که آن را به خاطر این ساختمان های بلند دوست داشت که در زمستان با نورپردازی زرد در مه فرو می رفتند.
جای همیشگی اش در خانه مان در هامبورگ، کی اکنون می تواند آنجا بنشیند،
سالسبورگ، تابستان 2009
لندن، 3 فوریه 2012، روز تولد فرناز که او را غافلگیرانه به لندن بردم. بار اولش بود و محو این شهر پر جنب و جوش و معماری اش شده بود.
لندن، 3 فوریه 2012، روز تولد فرناز
تابستان 2011، روستوک در شمال آلمان
جایی در کنار اتوبان های آلمان با نان خامه ای ایرانی
نهارخوری شهرداری لندن، فوریه 2012! فرناز هنرمند و آرشیتکت محو ساختمان های تازه ساخت و در حال ساخت این شهر بود.
ترومزو(Tromsö)، آخرین شهر نروز در حاشیه قطب شمال، کریسمس 2011. آمده بودیم که نورهای قطبی ناشی از طوفان های خورشیدی را ببینیم.
(Tromsö)
دوست داشتن در حال بارگذاری...
[…] برای پروانه ام که بالش شکست […]
نویدار جان
روحش شاد ،یادش گرامی
😦
خیلی متاسف شدم، یادش گرامی
فرناز! بزرگ بودی و نامت برای ما بزرگ است و یادت و مهرت از دل و جان ما بیرون نخواهد رفت
خوشحالم که پیداش کردی، متاسفم که کوتاه بود.
بنده هم به شما تسليت عرض مي كنم و اميدوارم توان تحمل بار غم را داشته باشيد.
خیلی متاسف شدم از خداوند برایتان آرزوی صبر می کنم . حضورش را همیشه کنارتان حس خواهید کرد . پس از فرونشستن طوفان .
خواهید دید
خدایش بیامرزد . چند سال پیش از او و زیباییش در این جا خوانده بودم . روانش شاد .
امشب خیلی حالم بد بود، بعد از مدتها اومده بودم اینجا که با مدد از نوشته هایت غمی از دل برون کنم، و …….. دلتنگی برای کسی که با رفتنش گذشته و حال و آینده ی آدمی رو با خودش می بره و امیدی به دوباره دیدن، شنیدن و لمس کردنش نیست… درونم گٌر گرفته است.
یادِ عزیز و مهربان و همیشه خواستنی اش گرامی
برایت صبوری آرزو می کنم عزیزم.
😦
كاش مى توانستم از اين درد جانكاه خود و دوستانم را رها كنم .
روح عزيز و بزرگش شاد…