گفتگوی من با تلویزیون روژهلات و بازگویی داستان فرناز

دیشب، سوم ماه مارس 2014 در تلویزیون روژهلات در برنامه چهرها از خودم گفتم و داستان فرناز عزیزم را بازگو کردم. امیدوارم که در راه شکستن تابوهای وحشتناک جامعه ایرانی و سنت های ضد انسانی گامی کوچک برداشته باشم.

فیلم «هیس دخترها فریاد نمی زنند»: ما سکوت را بشکنیم!

امشب فیلم «هیس دخترها فریاد نمی زنند»  از پوران درخشنده را دیدم. چه واقعی جامعه ایرانی را به تصویر کشیده است. این تصویرها واقعی است و بدون اغراق؛ به ویژه زمانی که آنها را از نزدیک Farnazتجربه کرده باشی، عزیزترینت 35 سال بعد قربانی اش شده باشد و پدر و مادر، ناظم و دوست، همه و همه اسیر در فرهنگ سنتی پست و جنایتکارانه «حفظ آبرو» کودک آسیب دیده را تنها گذاشته و بدتر از آن، با وادار ساختنش به سکوت آسیب دوم و چندم را سخت تر از آسیب نخست به او وارد آورند. این گونه است که محیط و جامعه برای متجاوزان امن می شود.

مردان فیلم اندیشه حاکم بر مرد سنتی و «با غیرت» ایرانی را به نمایش گذاشته اند؛ موجود حقیر، پست و بدبختی که زور مردانگیش تنها به زن و دختر کوچکش می رسد.

لحظه به لحظه این فیلم را حس و لمس کردم. تقریبا همه شخصیت های فیلم در زندگی من حضور دارند. این فیلم داستان پروانه مهربان و نازنین من بود که 35 سال بعد کسی را نکشت، ولی خودش را از رنج خلاص کرد. دو عموی ناجوانمرد و پست فطرتش، حسن و حسین، اموراتشان کماکان می گذرد و کسی هنوز هم بالاتر از گل به آنها نگفته است. همگان در سکوت هستند و احساس می کنم که سخنان من بیشتر از این جنایتی که این دو عمو 35 سال پیش در حق همسر عزیز من کرده اند، آزارشان می دهد.  نزدیکان فرناز! آنهایی که خود را به او نزدیک نشان می دادند، دوست، فامیل! و اکنون در توطئه سکوت دست دارند. چه حقارتی! این آیینه تمام نمای این فرهنگ سنتی و پست است که برای پوشاندن خفت و خواری خویش از جنایتکار دفاع می کند: مگر چه شده؟ سالها پیش یه چیزی شده. شما چرا بزرگنمایی می کنید؟

فرناز نازنین من نیز7 سالش بود در آن روز در تهران که پدر برای کاری از خانه بیرون رفته بود. و 35 سال گذشت و فرشته مهربان من در آن جمعه شب تاریک، مه آلود و بارانی در هامبورگ رفت تا رها شود. اکنون دیگر 15 ماه از آن شب لعنتی می گذرد و سکوت کماکان ادامه دارد و تلاش برای این که مرا نیز به منجلاب خود بکشانند که «هیس! چه فایده دارد؟ فرناز دیگر زنده نخواهد شد.»

… و من سکوت نخواهم کرد.

یک سال از پروازت گذشت …

آرامش، زیبایی، لطافت، مهربانی بی پایان از تو بود و در تو تعریف می شد و خوشبختی بی کران نیز برای هر آن که کنار تو بود.

Farnaz va khepel 9 سال از زندگی من سرشار از خوشبختی بی پایانی با تو گذشت که هیچ گاه واژه ای برای توصیفش نمی یابم و برای هر لحظه اش از ابتدا سپاس گذار بوده ام و خواهم بود. سپاس گذار برای نیمه شب هایی که بیدار می شدم و در نور خیابان ترا می نگریستم و از این که چنین فرشته ای در کنارم آرمیده است، احساس خوشبختی بی پایان داشتم.

… و اکنون این همه برای من واژگانی هستند بس دور و دست نیافتنی. واژگان نیز با تو رفته اند و دیگر مفهومی ندارند.

هر گاه از خانه بیرون می رفتی و من در خانه بودم، از پنجره ترا می نگریستم و تو در آخرین لحظه برایم دست تکان می دادی و من خوشبخت بودم. اما ساعتی بعد دلتنگ می شدم و می اندیشیدم که کجایی و چکار می کنی. اکنون پس از یک سال هنوز ساعت چهار بعد از ظهر که می شود دلتنگ و ناآرام می شوم که کجایی و چرا هنوز نیامده ای.

ننگ و شرم بر آنهایی که در شش سالگی ات شادی کودکی و خوشبختی را از تو ربودند، آن دو عموی پست فطرت، آن گونه که 35 سال گذشت و تو سرانجام از پا درآمدی و تصمیم گرفتی در آن جمعه شب تاریک و بارانی در هامبورگ به این رنج سنگین پایان دهی. اکنون یک سال از پروازت می گذرد و من تا امروز کماکان درمانده که چرا در کنار تو از این همه خبر نداشتم، چرا دیر فهمیدم و چرا همیشه زود دیر می شود، چرا، چرا، چرا …
و تو؟ از تو تنها زیبایی، مهربانی و شادی دیدم و گمان بردم که همه اش تو هستی و تو بودی. اما … تاریکی نیز بود، زشتی بر تو رفته بود و دردی سنگین نیز بود و غم … و من اینها را ندیدم. تو پوشاندی چون انسانیت را دوست داشتی. چون زشتی را با زیبایی، خشونت بر کودکیت را با مهربانی به همه و غم را با شادی پاسخ می دادی و چه موفق بودی در فریب دادن ما! ما ساده لوحان …

در آن شب، آنگاه که ترا یافتم، چهره ات آرام بود. خوابیده بودی و من دقیقه ای چند بی سروصدا در تاریکی راه می رفتم که بیدار نشوی. و تو خواب بودی اما در خوابی دیگر با آخرین نامه در دست …

12 اکتبر 2012، ساعت 02:30، شبی بارانی بود و سرما از آن شب همه جا را، خانه گرم و زیبایمان را فرا گرفت، آشیانه مان ویران شد.

از روز یک شنبه تا پنج شنبه که ترا به تهران ببرند، هر روز به آن اتاق در بیمارستان می آمدم تا با تو باشم. پرستار مهربانی که آنجا بود می گفت: کمی صبر کنید عزیز شما را کمی بیارایم و بیاورم. ترا می آورد با شال زیبایی که بر رویت انداخته بود. چهره ات آرام بود و در خواب ابدی فرو رفته بودی. در برابرت می نشستم و تلاش می کردم تا می توانم آن لحظه ها را گرد آورم برای خود، در کوله باری. کوله باری که تا آخر عمر با خود خواهم داشت.

اکنون که همه چیز را می دانم، احساس می کنم که آرامشت را باز یافته ای. این را چهره آرامت پس از مرگ به من می گوید که لحظه ای از برابرم دور نمی شود.

و تو؟ تو پناه آورده بودی. تو در این دنیای سرد و خشن پس از سالها تنهایی به دنبال پناهگاهی بودی. و من بر این گمان که تو آن جامعه پر دروغ و مکر و فریب را پشت سر نهاده ای و دیگر چیزی ترا رنج نخواهد داد. چه گمان باطلی! این جهان سرانجام برایت جایی نداشت و من نیز شایسته نبودم و سرانجام ناتوان از نگهداری پروانه ام …

درد جانکاه رفتنت لحظه ای، حتی برای لحظه ای کاسته نشده است. هنوز این خانه در انتظارت مانده است، کیفت آنجا پر از غبار، کفشهایت خالی و غمگین، آن لباسهای زیبا تنها، … سرما همه جا را گرفته و برنقاشی ات بر دیوار تاریکی سنگینی می کندFarnaz2013.

در نامه ات از من خواسته بودی که «مرا بسوزان و خاکسترم را به باد بسپار!» و من عمل نکردم. گمان کردم بهتر است که خانواده های عزیزمان و بی شمار کسانی که دوستت دارند، جایی را داشته باشند، هر چند که خود نمی توانم بر سر مزارت بیایم. از این که به وصیتت عمل نکردم شرمسار هستم، شرمسارم مهربانم!

ننگ و شرم بر آن فرهنگ و جامعه ای که بی رحمانه سکوت می کند و جنایتی این چنین را سرپوش می گذارد؛ انگار که هیچ روی نداده، انگار که تو هیچ گاه نبوده ای … همه هستند، همه ساکت و همه آبرودار و همه … آن دو جانور، آن دو عموی پست که معصومیتت را، کودکیت را، شادی و مهربانی ات را در شش سالگی ربودند، نیز هستند. حالشان خوب است.

«چهره ام را با لبخند به یاد بیارین همونطور که همیشه بودم.» این آخرین جمله وصیت نامه ات بود که اکنون بر سنگ مزارت به همراه نقاشیت نقش بسته است. چهره ات همواره با لبخند در برابرم است. این لبخند اما برایم تداعی درد است؛ دردی جانکاه. آن دردی که 35 سال ترا از درون خورد و خرد کرد، اکنون بر شانه من سنگینی می کند که ای کاش، ای کاش …

و این ای کاش های بی پایان …

و من داستان ترا باز می گویم. باشد که مردمان درس گیرند، باشد که فرشته های کوچک دیگر اسیر ددمنشان نشوند. باشد که جامعه برای دیوان و ددمنشان ناامن شود نه برای پروانه هایی که رنگ و نور و گرما و شادی و مهربانی دارند.

و من داستان ترا باز خواهم گفت، فرشته نازنین جاودانی من!

* * *

صفحه فیس بوک فرناز

ترانه های گروه «آناتما» مدتهاست همراه من شده اند. گروهی از لیورپول که گویا تنها برای فرناز خوانده اند. تصادفی است که از فردا برای 6 روز در لیورپول خواهم بود و پس فردا شنبه سالگرد مرگ فرناز است.

موومان پنجم آن سمفونی

دلتنگ در شهر محبوبم برلین به کتاب فروشی رفتم تا ساعتی او را ببینم. همیشه این کار را می کردم. 18 سال دوستی این گونه تداوم یافته بود. فراز و نشیب ها گذرانده بودیم. کتاب فروشی بسته بود. به شماره اش زنگ می زنم. برمی دارد.

می پرسم: کجایی؟

می گوید: دارم جمع و جور می کنم برای سفر به کانادا و واشنگتن. تو چطوری؟ زن نگرفتی؟

پتکی بر سرم می خورد و پایم سست می شود. از آن لحظه ها است که کم می آورم. می گویم: تو چرا این حرفو می زنی؟

او کم نمی آورد: هیچی فکر کردم شاید زن گرفته باشی.

* * *

سمفونی مردگان در گوشم می پیچد، این بار بدون آفریدگارش. سورملینا نیز مظلوم و تنها ماند چون فرشته من، چون پروانه بال شکسته من.

دلتنگی در زادروز فرناز

Farnaz in London

لندن، فوریه 2012، سالن غذاخوری شهرداری

197610_4415255378058_1098831041_n

پروانه و شادی بیکران

Farnaz, DK

غروبی در شمال دانمارک

چقدر این صفحه فیس بوک غم انگیز شده است؛ صفحه ای که همیشه شادی می پراکند. فرشته مهربانی که در اینجا می زیست زیبایی های زندگی را دست چین می کرد و ما را شاد، با شیطنت بچه ها و گربه ها، … شادی می پراکند اما خودش شاد نبود. غم داشت، غمی پنهان پشت ماسک. عاشق ماسک بود تا دیگران شاد باشند. عاشق رنگ بود و پروانه. پروانه ها را دوست داشت چون خودش یکی از آنها بود. پاییز را دوست داشت. به خاطر رنگهایش یا شاید هم به خاطر نزدیکی زمستان و سرما … 302568_4415253178003_2042518229_n

چقدر این خانه تاریک و سرد شده است. خانه ای که پر از عشق بود و شادی. اکنون به خانه که می آیی باید در تاریکی به دنبال کورسویی بگردی تا سقوط نکنی و من کماکان صدایت می کنم: «گل گلک؟ کجایی؟» و صدایت از جایی می آمد: «اینجایم!» دیگر برای چه کسی صبحانه آماده کنم و سپس سرم به کاری گرم شود و ناگهان صدای کسی بیاید: «یکی بیاد منو بیدار کنه!» و من عاشق این بودم که قبل از آن بیایم و با موهایت بازی کنم تا بیدار شوی و هر بار از نو احساس خوشبختی کنم که چنین فرشته ای در کنار من زندگی می کند و من برای هر روز و ساعت سپاس گذارم.

IMG_0065[1]

گرم نقاشی محبوبش در دیوار اتاق و هیچ گاه متوجه نشد که از او عکس گرفتم.

DSC_3854

چه می شود گفت در وصف این نگاه؟

اکنون نقاشی بته جقه بر دیوار تنها مانده است. خانه را از نو چیده ام. زیر نقاشی ات برگهای خوشرنگ پاییزی و چند شمع جای گرفته اند. تو به درون قاب های عکس رفته ای و به این همه می نگری. خانم گربه من دیگر جواب نمی دهد و من کماکان دوست دارم صدایش کنم.

چقدر هامبورگ غم انگیز شده است. دریاچه آلستر، پاساژ اروپا، کافه ایتالیایی که تو همیشه در آن «تیرامیزو» سفارش می  دادی و چون خودت استاد تیرامیزو بودی، آنجا را قبول داشتی. «هامبورگر مایله» پاتوق تو بود. تو دوست داشتی در آنجا بپلکی و من چقدر دوست داشتم سربه سرت بگذارم که آیا جای اجناس در این یا آن فروشگاه تغییر کرده است یا نه، چون تو دوست داشتی فروشگاه های خاصی را همیشه بگردی. از مد، تجمل و پز بیزار بودی، ولی همیشه خوش سلیقه، آراسته و زیبا! اکنون کمد لباست را باز می کنم و بر تنهایی آن لباسهای زیبا افسوس می خورم.

کشتی عظیم «آیدا» هر چندی به بندر می آید و می رود و تو نیستی. قرار بود با این کشتی به شمال اروپا برویم.

امروز زادروز توست. تو عاشق لندن بودی و نورمن فاستر. سال پیش در زادروزت ترا برای نخستین بار به لندن بردم. یادم هست که دو سال پیش ما را از مرز جبل الطارق به اسپانیا برگرداندند چون ویزای انگلیس لازم بود. به تو برخورده بود و عصبانی بودی. این بار در لندن مامور مرزی در فرودگاه نگاهی سرسری به کارت شناساییت انداخت و گفت: بفرمایید! و من شادی را در چشمان زیبایت دیدم. اکنون این کارت ماههاست روی میزمن است. توی کیف تو باید می بود.

در نهارخوری شهرداری تازه ساخت لندن غذا خوردیم و با «لندن آی»، چرخ فلک عظیم، شهر را از بالا تماشا کردیم. ساختمان نورمن فاستر را به من نشان دادی و من چون همیشه حیران که چگونه آثار معماری بسیار شهرها را می شناسی بدون این که به آنجا رفته باشی.

چندی پیش که به لندن رفتم دیدم که سال گذشته چگونه با یک بار جای پایت را در این شهر گذاشته ای و اکنون لندن نیز غم می پراکند؛ هاید پارک، خیابان آکسفورد، موزه ملی، استودیوی بی بی سی.

از امسال به بعد دیگر در زادروزت در کنارت نیستم. سال 2008 که در برهوت عربستان سعودی بودم، در زادروزت نبودم. برایت دسته گلی در تهران فرستادم. تنها خود را با این راضی کردم که از دوری و دلتنگی در وبلاگ بنویسم. در آن روزها بود که یک لحظه تصور کردم که نبودنت چه دردی می تواند باشد و اکنون این درد همه جا را گرفته است.

IMG_0532[1]

امروز، فرشته بر قاب دیوار

در آن روز جمعه لعنتی چگونه تمام روز باز با ماسکت بر چهره بودی و من نگران وضع جسمت. دندان پزشکی، بیمه، قدم زدن در کنار دریاچه … «رنگ خردلی امسال مد شده. بریم ببینیم برای تو پیراهن خردلی هست؟» تو می خواستی پیراهن خردلی 10 ساله فرسوده مرا جایگزین کنی که آن را بسیار دوست داشتی و از این که دارد دیگر می پوسد، دلخور بودی. رفتیم و چیزی نیافتیم. در راه خانه چون همیشه از کنار ساختمان سازمان خیریه «پلان انترنشنال» رد شدیم. برای نخستین بار در این سالها تو اصرار کردی که به آنجا برویم و از وضعیت دخترخوانده مان در کلمبیا بپرسیم. رفتیم و همان چیزهایی را شنیدیم که قبلش هم می دانستیم.

«بریم خرید؟ تو چیزی برای خوردن نداری.» و من روز بعد فهمیدم که تو چرا این جمله را مفرد صرف کرده بودی.

یکشنبه قبلش که دوستانمان را به آش رشته دعوت کرده بودی. سردت بود و خسته. فشار خون پایینت هر دومان را رنج می داد. من آشفته بودم که چکار کنم که سر حال بیایی. حوصله هیچ چیزی را نداشتی و هر راه حلی که می دادم را رد می کردی. ناگهان به من پیشنهاد کردی که قابلمه آش را بردارم و به خانه دوستانمان بروم و تو در خانه بمانی و استراحت کنی. پیشنهاد عجیبی بود که من نپذیرفتم. چرا می خواستی من بروم؟ مگر می شد تنهایت بگذارم و با دیگران به آش رشته بپردازم؟ دوستان خوبمان آمدند، خوش گذشت و تو دوباره سرحال شدی. یا من خیال کردم که سر حال شده ای.

IMG_4612

واپسین اثر، واپسین جمله

IMG_4615

حسادت بر این درخت

و در آن روز جمعه تو نه صبحانه خوردی و نه نهار. دلیلش را 24 ساعت بعد فهمیدم. تو خسته بودی، خسته!

کامپیوترت به من گفت که تو خیلی وقت بود که خسته شده بودی و در اینترنت به دنبال راه چاره می گشتی.  در آخرین لحظه ها، در غروب آن جمعه لعنتی در یوتیوب به دنبال ویدئوهای من گشته بودی و آنها را نگاه کرده بودی. و من بی خبر از همه جا داشتم در دانشگاه به یک سخنرانی گوش می دادم و خیال می کردم که تو خوابیده ای و تا زمانی که برگردم، حالت خوب شده است. و من برگشتم و سپس همه چیز شتاب گرفت … آمبولانس از بیمارستان ارتش در نزدیکی خانه، ماساژ قلبی، CCU و … و همه اینها نتوانستند ترا از تصمیمت منصرف کنند. نتوانستند … و ساعت 02:30 در 13 اکتبر بود که تو رفتی و ما تنها و محروم در سرما ماندیم. ای کاش …

هفته پیش خانم دندانپزشک تو که اکنون دندانپزشک من شده است، برای پر کردن انتظار سرنگ بیهوشی از من پرسید: دوست داشتید که مثلا 20 سال زمان را به عقب برگردانید؟ گفتم: نه، از زندگیم تا کنون کمابیش رضایت دارم. اما کاش می شد زمان را چهار ماه به عقب برگردانم. تنها چهار ماه! همین برای من کافی است. و خانم دندانپزشک دیگر چیزی نپرسید.

* * *

اکنون فرشته ای که مرده است باز نیز ما را پند می دهد در آخرین جمله ای که بر جای گذاشت: «چهرمو با لبخند به یاد بیارین. همونطور که همیشه بودم.»

چهره خندان برای همیشه در این قاب عکس مانده، نقاشی اش بر دیوار و آخرین جمله اش بر سنگ مزارش نقش بسته و فرناز عزیزم برای همیشه 41 ساله و زیبا مانده است.

و ترانه ای که یکی از دوستانش برایش گذاشته است:

سال 2013، سال امید و آغازی دوباره …

سال 2013، سال امید و آغازی دوباره، تلاش برای یافتن مفهوم های تازه و استقبال از ناشناخته ها … 548616_4415248657890_2108875213_n و یاد آن عزیزی که 79 روز پیش بر جای ماند.
سال پیش در همین روز در برابر تلویزیون نشسته بود و با کنسرت پیانو شماره 5 بتهوون به وجد و شور آمده بود. اکنون برای همیشه جوان و زیباست، پشت نقابش در قاب عکسی، همان کنسرت در حال پخش …

زندگی جاریست، سال نو گرامی!

لودویگ وان بتهوون: کنسرت پیانو شماره 5

دلتنگ پروانه بال شکسته ام

در کافه ای نزدیک مدرسه نشسته ام و دلتنگ فرناز عکس هایش را تماشا می کنم.

Parvaneh

 آماندا از راه می رسد و با شیرینی که در دست دارد، روبرویم در سکوت می نشیند. جریان را هفته پیش برایش گفته ام و از هفته پیش به این طرف بیشتر حواسش به من است. البته چون هر دو جدی تر از دیگران درس می خوانیم، معمولا چند ساعتی پس از کلاس را با هم می گذرانیم و با هم تمرین می کنیم. او با من لغت کار می کند و من سعی می کنم لهجه آمریکایی سرسخت را در تلفظش از بین ببرم.

می گوید: به من اجازه می دهی برایش دعا کنم؟ می گویم: این اجازه دست من نیست. می گوید نه، برایم مهم است که تو اجازه دهی. می گویم اجازه داری هر جور دوست داری برایش دعا کنی. می گوید: خیلی دوست دارم برایش دعا کنم. من مطمئن هستم که جای فرناز خوب است و او آرام است و اگر می توانست خودش به تو می گفت که تو هم آرامشت را باز یابی. چشمان آبی اش پر از اشک است و می دانم که با صداقت تمام این را می گوید. گاهی با خود می اندیشم که ای کاش می توانستم این چیزها را باور داشته باشم. می دانم که انسان های مذهبی (البته آنهایی که خالصانه مذهبی هستند نه دین فروشان حقه باز و یا آنهایی که کاری را انجام نمی دهند مگر این که برایشان ثواب نوشته شود) خوشبخت تر و با آرامش بیشتر از کسانی زندگی می کنند که به این چیزها تردید دارند و یا آنها را رد می کنند. این بحث را با آماندا که یک کاتولیک بسیار معتقد است، چند روز پیش داشته ام. او نیز این را قبول دارد که از دید روانی این گونه انسان ها با خویش در صلح هستند و در زندگی 548616_4415248657890_2108875213_nهارمونی دارند. به او گفته ام که اعتقادات مذهبی برای من جایگاهشان بیشتر از داستان های ساده ای که تنها به عقل بچه های 12-10 ساله می رسد و تنها آنها می توانند باور کنند، نیست و از این روست که در چنین شرایطی موقعیت من بسیار سخت است چون نمی توانم خود را فریب دهم و آرامش پیدا کنم.

به هر رو، کاش گل گلکم می دید و باور می داشت که چگونه محبوب و عزیز همگان است. کاش!

امیلی

امیلی نام معلم فرانسه کلاس ماست. دورروبر سی سالش باید باشد. بسیار پر سروصداست و خوب درس می دهد. 13-12 نفر هستیم از کشورهای مختلف چون آمریکا، روسیه، صربستان، اسپانیا، چین، فیلیپین، اسراییل، تونس، برزیل و استرالیا. آمریکایی ها با چهار نفر اکثریت را دارند. سن از 20 تا بالای 50 است و خوشبختانه همه یا دانشگاهی هستند و یا برای زندگی آمده اند و از این رو انگیزه یادگیری بالاست و پیشرفت خوب است.

در میان یکی از تمرین های جمله های شرطی که پوست هر کسی در یادگیری آنها در زبان های اروپایی کنده می شود، امیلی چند جمله را طرح می کند که هر کسی مجبور می شود با اینکه مجرد است یا نه جمله بسازد. سپس نگاهی به من می اندازد که جمله اول را بگویم. چون نزدیک میز من است به آهستگی به گونه ای که کسی نشنود، می گویم: همسرم درگذشته است. امیلی آشکار به هم می ریزد، خود را کنترل می کند، سراغ یکی دیگر می رود و تا پایان کلاس از من چیزی نمی پرسد.

پس از پایان کلاس که من معمولا کمی در آنجا می مانم و نوشته هایم را مرور می کنم، امیلی به کلاس برگشت و عذرخواهی کرد که البته نیازی به عذرخواهی نبود. عکس های فرناز را در فیس بوک به او نشان می دهم و دلیل مرگش را می گویم که خودش خواست و رفت و این که به همین دلیل به اینجا آمده ام. امیلی ناباوردانه «آی پد» را برداشت و چند بار تکرار کرد: چقدر زیباست! چه فرشته ای! پشت میزی رفت و مدتی عکس ها را نگاه کرد. سپس سرش را روی میز گذاشت و گریست.

من از کلاس بیرون رفتم.

غروب آفتاب بی تو

روز یکشنبه برای عکاسی در نیس به کنار دریا رفتم، برای اولین بار بی تو. ساعتها آنجا نشستم به تماشای مردمی که در آفتاب دراز کشیده بودند یا چند نفری که جرات شنا در دریا را در دمای

18 درجه کرده بودند. غروب آفتاب زیبا بود و ساحل زیبا بود و آسمان؛ نخل زیبا بود و کودکانی که در ساحل بازی می کردند و به دنبال حباب صابون می دویدند و عشاقی که دست در دست سر در شانه هم داشتند.

و تو نبودی!

Farnaz, DK

این عکس را از فرناز در سال 2009 در ساحل هلزینگور در دانمارک گرفتم. زیبایی این عکس اکنون مفهوم دیگری یافته است.

1

نیس، دسامبر 2012

4

نیس، دسامبر 2012

7

نیس، دسامبر 2012

6

نیس، دسامبر 2012

5

نیس، دسامبر 2012

نیس، دسامبر 2012

نیس، دسامبر 2012

برای پروانه ام که بالش شکست …

اکنون شش هفته از آن شبی می گذرد که همسر نازنینم، فرناز، ما را ترک گفت. شش هفته ای که کماکان من و بی شمار دوستدارانش در بهت و ناباوری مانده ایم.

این صفحه را به یاد پروانه عزیزم، فرناز پدید آورده ام؛ پروانه ای که این جهان برایش کوچک، تنگ و پر از خشونت آدم های حقیر و کوچک بود؛ پروانه ای که بالش شکست و سرانجام تصمیم گرفت ما را ترک گوید. شاید خود دیگر باور نداشت که به میزان پرستش دوستش داریم. دوستش داریم چون او از شمار انسان هایی بود که دنیا را رنگین و پر از شادی ساخته بودند.

اکنون فرناز که عاشق رنگ و شادی و نور بود، شیفته طبیعت و انسان های خوب و حیوانات بود، فرناز که هیچ گاه صدای بلندش را کسی نشنید، زیر این درخت و این گل ها آرمیده است و به این نیاندیشید که این همه رنگ و زیبایی بدون او رنگ باخته اند، شادی و لبخند بی مفهوم شده اند، هر چند که آخرین جمله اش این بود: «چهره ام را با لبخند به یاد آورید، همانطور که همیشه بودم.» برای ما لبخند بی مفهوم شده است. لبخند تنها در چهره ریبای او مفهوم می یافت

«برای خوردن سیب چقدر تنها مانده ایم.»

فرناز در ساعت 02:30 بامداد روز شنبه، 13 اکتبر 2012 (22 مهر 1391) پس ار چهار ساعت و نیم تلاش بی نتیجه پزشکان در هامبورگ ما را تنها گذاشت.

Page_Farnaz

247255_4415251137952_2047799222_n

به این درختچه بر فراز گور فرناز حسادت می ورزم که با او سخن ها دارد

دلتنگی

اي نازنينم كه اكنون اين زير خفته اي! كاش مي دانستي كه دنيا بي تو چه بي رنگ، سرد و تاريك شده است.

Farnaz9

سرگردان در ایتالیا

اکنون یک هفته است که در شمال ایتالیا می گردم. از بولونیا گرفته ام تا پیزا، فلورانس و رم با دوست خوبم فریما این سوی و آن سوی می روم.

هر جا که با فرناز بوده ام، یادگاری ها یادمان می آید و آنجا که نبودم، افسوس می خورم که چرا نیست.

فرناز عاشق ایتالیا و فرانسه بود و اکنون چشمان زیبایش بر روی این همه رنگ و زیبایی بسته است.

ترانه ای بختیاری

چه می شود افزود بر این ترانه؟
42 روز پیش دقیقا در همین ساعت شب، در آن جمعه شب بود که ترا یافتم. و از آن ساعت به بعد خانه مان چه سرد و تاریک شد. ای داد و بیداد!

تنها در لندن

یک روز پر کار در لندن و با هوای ابری که البته از هوای سرد و بارانی بولونیا گرم تر است! آخرین بار 9 ماه پیش با او در اینجا بودم و برای سورپرایز تولدش او را به لندن آوردم که بار Farnaz in Londonاولش بود و غق هیاهوی این شهر درهم برهم شده بود.
به هر سو می نگرم با عکس هایش در اینجا جلوی چشمم است، کنار برج ساعت، پارلمان انگلیس، و یا این عکس دوست داشتنی در سالن غذاخوری شهرداری!
دلم می خواست امروز او را با خود با داخل پارلمان می بردم تا مسحور معماری و نقاشی های داخل آن شود.
جایش چه خالیست همه جا، چه آنجا که با هم بودیم . چه جاهایی که بدون او بروم!

تنهایی و تاریکی

پنج هفته از آن شب می گذرد که تصمیم گرفتی پرواز کنی و من هنوز در ناباوری مانده ام. در آن شب در راهروی بیمارستان ایستاده بودم و در چهره کسانی که سراسیمه اینور و آنور می رفتند و در تلاش بودند که ترا منصرف کنند، می نگریستم و به دنبال رگه ای از امید در خطوط چهره شان بودم. با خود می گفتم که فردا صبح که ترا از بیمارستان مرخص می کنند، ترا در  ماشین می نشانم و یکراست به کوهستان های سویس و اتریش می برم؛ چیزی که با هم برنامه اش را چند روز پیش ریخته بودیم. برویم و در دامان طبیعت و به دور از استرس زندگی روزمره استراحت کنیم. و من داشتم برنامه این سفر را در حیال حود می ریختم و وسایل لازم را در ماشین می گذاشتم.

اما در آن راهروی بیمارستان ترانه ای سمج از سیمین غانم در سرم افتاده بود و مرا رها نمی کرد: «بسوزانید، بسوزانید، شعرهایم را بسوزانید، برگ برگ خاطراتم را بسوزانید …»

تو نیز برایم نوشته بودی: «مرا بسوزان و خاکسترم را در باد پخش کن …»

شب گذشته پس از نیمه شب که تونل سویس به ایتالیا را بسته بودند و راه بند بود، جاده کوهستانی مارپیچ، قدیمی و باریکی را به تنهایی در سویس گرفتم و به بالای کوهها رفتم. در آن بالاها، در میان برف ها ایستادم و در تاریکی و سکوت مطلق به تماشای آسمان صاف و پرستاره نشستم؛ مجموعه ستارگانی که تو به خوبی می شناختی و هر بار از ابتدا آنها را به من ستاره نشناس نشان می دادی. راه شیری که تو دوست داشتی، به زیبایی پدیدار بود و من هیچ گاه نتوانستم آن را در اروپا به تو نشان دهم.

در آن تنهایی و تاریکی مطلق در دلتنگی ات گریستم و گریستم.

کجایی گل گلک؟؟

خانه سرد و تاریک است

خانه مان را و شهرمان هامبورگ را ترک می کنم و به سوی جنوب به راه می افتم.

شعری عاشقانه از آراگون

Que sais-tu des plus simples choses
Les jours sont des soleils grimés
De quoi la nuit rêvent les roses
Tous les feux s’en vont en fumée
Que sais-tu du malheur d’aimer

Je t’ai cherchée au bout des chambres
Où la lampe était allumée
Nos pas n’y sonnaient pas ensemble
Ni nos bras sur nous refermés
Que sais-tu du malheur d’aimer

Je t’ai cherchée à la fenêtre
Les parcs en vain sont parfumés
Où peux-tu où peux-tu bien être
A quoi bon vivre au mois de mai
Que sais-tu du malheur d’aimer

Que sais-tu de la longue attente
Et ne vivre qu’à te nommer
Dieu toujours même et différente
Et de toi moi seul à blâmer
Que sais-tu du malheur d’aimer

Que je m’oublie et je demeure
Comme le rameur sans ramer
Sais-tu ce qu’il est long qu’on meure
A s’écouter se consumer
Connais-tu le malheur d’aimer

یادبود فرناز در شهر کلن

چقدر پاییز را دوست داشتی! رنگ های وحشی، جنگل های رنگارنگ، پیچک های آویزان از خانه ها! آن خروجی های اتوبان 4 و پیچک های رنگی که از صداگیرها آویزان بودند و تو همیشه با 44497_364932540267413_1178387001_n28065_364934430267224_1957210135_n69708_364932786934055_2070513035_n47406_364934540267213_135115549_n72137_364937046933629_2065581402_n72189_364940613599939_1291860359_n76237_364933103600690_313044241_n178991_364932753600725_851308258_n293704_364932583600742_560393617_n292823_364932700267397_1150188103_n523576_364932653600735_2016543419_n (1)486252_364932506934083_1703388980_n533538_364934473600553_1330984464_n523576_364932653600735_2016543419_n525532_364932380267429_1580971944_n292834_364932880267379_126505933_n318941_364941903599810_1723107314_n486252_364932506934083_1703388980_n (1)دوربین آماده عکاسی بودی.
پاییز امسال در آلمان بسیار زیباست. شهرمان هامبورگ آفتاب و آسمان صاف دارد و درخت روبروی اتاقمان آن طرف خیابان که برگهای سرخ دارد، در پس زمینه آن خانه رنگی می درخشد. این همه رنگ و این همه زیبایی و تو باید می رفتی درجایی دنج در بهشت زهرا زیر آن درخت کوچک! هر چند که این را نیز دوست نداشتی. تو عاشق باد بودی و دماوند؛ و من این را از تو دریغ داشتم.
یکشنبه پیش خانواده مان و دوستانمان در کلن به یادت گرد آمدند. در یک سالن زیبا که ثریای عزیز آن را زیباتر ساخت، با رنگ های پاییزی که دوست داشتی، با گل ها و عکس هایت در دور تا دور سالن. هر کسی را که می شناختم آنجا بود و هم چنین کسانی که نمی شناختم. همه هم چنان بهت زده؛ هایده به همراه حمید آمده بود و تا زمانی که وارد سالن نشده بود متوجه نشده بود که منظور کدام فرناز است و وقتی عکس ها را دید نزدیک بود بیهوش شود. تو او را خیلی دوست داشتی و همیشه از او می گفتی. از که بگویم دیگر؟ چه کسی ترا حتی یک بار دیده بود و آنجا نبود؟
برای دوستانمان سخن گفتم. اینها را گفتم:
«در بدترین کابوس ها و رویاها نیز هیچ گاه به فکرم نمی رسید که روزی در چنین جایی و به چنین مناسبتی در برابر شما بایستم و چنین سخنانی بگویم. به هر رو، رویدادی است که رخ داده و باورش برای من و همه شما بسیار دشوار است. آرزو می داشتم که کاش این یک کابوس می بود که نیست. باید یک زمان طولانی لازم داشته باشیم که با این رویداد جوری کنار بیاییم. طبیعتا خیلی سخت خواهد بود ولی می گویند که زمان مساله رو حل می کند و زندگی ادامه دارد. معنی این جمله و این که تا چه حد این جمله واقعیست و تا چه حد نیز بی رحمانه است، این روزها برای من بسیار روشن شده است. زندگی ادامه دارد و ما به جلو خواهیم رفت. ولی ما کسی را جای گذاشتیم و این آلان آن نقطه ای است که ما در آن ایستاده ایم.
از این که به اینجا آمده اید و در این برنامه شرکت کرده اید، از همه شما متشکرم. این برنامه را دوستان نزدیک فرناز و من تدارک دیده اند و هدف این بود که محیطی را فراهم بیاوریم تا همه کسانی چون شما و کسانی که به هر حال با فرناز آشنا بوده اند و با او به هر صورت ارتباطی برقرار کرده اند، بتوانند با فرناز برای همیشه وداع کنند. ما برنامه خاصی در نظر نگرفته ایم و این محیط متعلق به شماست و اگر کسی می خواهد صحبتی کند، یاد و خاطره ای بگوید، اینجا و میکروفن در اختیار شماست.
این عکس هایی که از فرناز می بینید و این مجموعه که ما در اینجا گردآورده ایم را با موزیک هایی می شنوید که فرناز با آنها زندگی می کرد. موسیقی فیلم آملیا، تریولوژی کیشلوفسکی، آبی، سفید، قرمز و یک سری دیگر. فرناز عاشق هنر بود، عاشق رنگ، فیلم و موسیقی. و در تمام اینها همیشه با تمام وجود و احساس می رفت. این چیزی بود که من در فرناز از همان زمانی که با او آشنا شدم و به عبارتی دیگر، دوباره آشنا شدم، در او دیدم. با تمام روح و جان غرق این چیزها می شد. یکی از چیزهایی که من دوست دارم و الآن نیز انجام آن برای این که درک کنم که چه اتفاقی افتاده الزامی است، این است که این فیلم ها را دوباره ببینم و از همه مهمتر، فیلم های داریوش مهرجویی، «پری» یا «هامون» که فرناز شدیدا عاشق آنها بود و فیلم های دیگر مهرجویی که فرناز تا آنجا که توانسته آنها را گرد آورده و در خانه مان موجود است، همین فیلم های کیشلوفسکی، آملیا یا کتاب های هرمان هسه. هم کلاسی های دانشجوی او از تهران برایم می نویسند که فرناز همیشه یک جلد «سیذارتا» و یک جلد «دمیان» همراهش بود و به هر مناسبتی، تولد کسی یا هر چیز دیگر، این دو کتاب را هدیه می داد. این گونه که این روزها از پیغام هایی که برای من می آید، می بینم گویا شمار کسانی که این کتاب ها را از فرناز هدیه گرفته اند، زیاد است. به گمان من این مجموعه بخشی از شخصیت فرناز را نشان می دهد.
عکس گرفتن از فرناز خیلی راحت بود. همیطور که اینجا می بینید، هر کدام از این عکس ها برای خود اثری است. و فرناز همین جوری بود که می بینید؛ این چهره شاد، این شور زندگی، این اشتیاق برای همه چیز، رنگ، طبیعت زیبا، این عشق به همه چیز، به انسان، به حیوانات، به ویژه به گربه ها که واقعا فرناز فرشته گربه های تهران بود. این شخصیت فرناز است. تنها ظاهر خندان و زیبا نیست، بلکه همه شخصیت اوست. و همین جنبه بود که فکر می کنم خیلی از شماها را جذب کرد، این کاراکتری که پشت این لبخندها بود. این جذاب بود. برای من که خیلی جذاب بود.
من با فرناز ده سال پیش دوباره آشنا شدم. خانواده های ما گمان کنم از چهل یا پنجاه سال پیش با هم دوست هستند و به عبارتی گویا فامیل نیز هستند. حالا کدام درست است، نمی دانم. می گویند مادربزرگ های ما با هم بزرگ شده اند و به هم خواهر می گفتند و بچه های آنها شدند پسرخاله و دخترخاله. گمان نمی کنم این صحت داشته باشد. به هر حال خانواده هایی هستند که بسیار به هم نزدیک هستند. ما از بچگی همدیگر را پراکنده می دیدیم و هر گاه که من هر از چندی به تهران می رفتم دیداری کوتاه داشتیم. ده سال پیش بود که ما تصمیم گرفتیم که با هم زندگی کنیم. خیلی از شماها در جریان هستید که من در سال 2003 با توهم خاصی که در مورد امکان کار تخصصی در ایران داشتم، تصمیم گرفتم در ایران زندگی کنم. با فرناز هم که از یک سال پیش آشنا شده بودم و این ارتباط تنگاتنگ شد. روزی به او گفتم که من پس از این همه سال دوری از تهران و با وجودی که 18 سال در آنجا زندگی کرده ام و در آنجا به دنیا آمده ام، این شهر را از دید امروزی نمی شناسم. فرناز، معمار، آرشیتکت، عاشق هنر و همه چیز، که تهران را چون کف دستش از زاویه هنری و چیزهایی که این شهر را به هر رو جذاب می کند، می شناخت، برای من برنامه تهران گردی گذاشت. ما در تهران با پای پیاده می چرخیدیم. کیلومترهایی که من با فرناز پیاده طی کرده ام، قابل شمارش نیست. برخی روزها بیش از شش، هفت و هشت ساعت پیاده روی می کردیم. یک نمونه به خاطر دارم که از میدان بهارستان تا خیابان خرمشهر پیاده رفتیم. فرناز اینجا و آنجا چیزهای جالب را به من نشان می داد، از جمله بازار تهران که من هیچ گاه داخلش نرفته بودم، شمس العماره، کاخ گلستان، کوچه طاقی های جنوب تهران، کوههای شمال شهر و پارک های تهران که جای خود دارند، موزه های کوچک و پرت، موزه آبگینه و جاهایی که نمی دانستم وجود دارند، نمایشگاه های نقاشی کوچک، آتلیه های کوچک و از جمله یک آتشکده زرتشتی در یک خیابان فرعی خیابان جمهوری و یا شاه سابق، نزدیک بهارستان که من در گذشته سال ها از آنجا می گذشتم. نمی دانم شما می دانید یا نه، من از 13 سالگی در محیط نظامی بودم و دبیرستان نظام و دانشکده افسری را پیش از انقلاب گذرانده بودم. من سال ها این مسیر را پیاده می آمدم تا بهارستان و از آنجا با اتوبوس به خانه می رفتم. بعد دیدم که در این مسیر یک آتشکده زرتشتی هست که برجاست و وارد محیطش که می شوی، آن چنان آرام است و آرامش می دهد که هیاهوی شهر را آن هم در منطقه بهارستان فراموش می کنی. روبرویش نیز یک دبیرستان زرتشتی هست. از این چیزها فرناز به من بسیار نشان داد و من با این شهر با دید دیگری آشنا شدم و این را من مدیون فرناز هستم. شهر های دیگر را فرصت نیافتیم، چون یزد، اصفهان، کاشان یا شیراز. اینها جاهای مورد علاقه فرناز بودند و دنیایی عکس داشت. در دوران دانشجویی بسیار به سفر می رفت و به هر حال به عنوان دانشجوی معماری از هر کاشی، مسجد، کاخ یا خانه قدیمی عکس داشت.
در سال 2005 پس از آن که توهم های خود را در باره این که در ایران نیز می شود کار کرد، کنار گذاشتم، تصمیم گرفتیم به آلمان بازگردیم. فرناز این شوق و اشتیاق خود را در اینجا ادامه داد و با این محیطی که در اینجا در اروپا برای کسی که عاشق هنر و معماری است، وجود دارد، فرناز در اینجا شکوفا شد. در هر کدام از پایتخت ها و شهرهای قدیمی اروپایی که پایش می رسید، از وین و پراگ گرفته تا پاریس و آمستردام یا هامبورگ یا برلین، استراسبورگ یا ونیز که دو بار به آنجا رفتیم، فرناز غرق همه چیز بود. مسافرت با فرناز کار سختی بود. از هر کوچه ای باید عبور می کرد، هر موزه، کاخ، کلیسا و غیره را باید می رفتی و با دقت می گشتی و عکس می گرفتی و ما یک مجموعه عظیم عکس از جاهای گوناگون داریم. پس از هر مسافرت نیز یکی دوهفته برای استراحت لازم می بود.
در مجموع فرناز انسانی بود که همه چیز را بااشتیاق زیاد %100و %200 می خواست. یک پرفکسونیست به مفهوم واقعی بود و همین باعث می شد که برخی موارد مثبت و برخی دستاوردها را نبیند. برخی هدف های بالا را برای خود تعریف کند و تلاش برای رسیدن به آنها را داشته باشد که طبیعتا همیشه یک ناامیدی هم پشت آنها داشت. به خیلی از آنها می رسید و به برخی هم نمی رسید و به آنهایی هم که می رسید، برخی از موفقیت ها را نمی دید. البته این ارزیابی من است و این روزها انسان تلاش می کند که پس از چنین اتفاقی رویدادها را برای خود جوری حلاجی کند. برای اثبات درستی یا نادرستی اش دیگر شانسی نداریم.
من فرناز را با Hunderwasser معمار اتریشی آشنا کردم که کارهایش را در آلمان شاید دیده باشید که بسیار منحصر به فرد است. فرناز شیفته او شده بود که کارهایش چون کودکی است که به او سطل رنگ بدهی و بگویی بازی کن و هر کاری دوست داری انجام بده؛ ساختمان های کج و کوله و واقعا اگر دیده باشید کارهایش بسیار استثنایی هستند. گمان کنم فرناز خودش را در او می دید، دنبال این چیزها بود و مسحور کارهای Hundertwasser و کسانی چون او می شد. معماری مدرن دهه شصت را اصلا قبول نداشت. اسکار نی مایر، معمار برزیلی که سبک خودش را در شهرسازی دارد را در اساس قبول نداشت. او دنبال چیزهای خاص بود.
در سال 2007، دوستان نزدیک من می دانند که من برای مدیریت پروژه ایرانسل، شبکه دوم تلفن همراه در ایران، به تهران رفتم. در ابتدا بنا بود سه ماه بمانم که بعد شد شش ماه، نه ماه و دوازده ماه. فرناز نیز تصمیم گرفت به تهران بیاید و در آنجا یک پروژه ساختمانی شش طبقه را به دست گرفت و آن را ساخت که برخی عکس هایش نیز در این مجموعه بود. این پروژه تجربه جالبی بود برای او و خیلی با اشتیاق کار می کرد. در عین حال خیلی نیز صدمه دید و به او فشار آمد. در ایران، آن هم با آن شرایط و فساد اقتصادی وسیعی که در آنجا وجود دارد و سروکله زدن با کارگر و پیمان کار و این چیزها، به او خیلی سخت گذشت. اما نگینی در آنجا بر جای گذاشت که ساختمان زیبایی است که اکنون یادگاری است از فرناز برای ساکنان آن.
ما با توافق قبلی مدتی را بین المللی زندگی کردیم. البته این چیزی است که اکنون من فکر می کنم باید بیشتر به آن دقت می کردیم. من مدتی به عربستان سعودی رفتم و فرناز در تهران ماند و گفت که من آن طرفها نمی آیم. سپس من از عربستان سعودی به تهران برگشتم، مدتی در آنجا با هم بودیم. سپس من در سال 2009 به آلمان برگشتم و فرناز که کماکان درگیر آن ساختمان در تهران بود، پس از پایان کارش در سال 2010 بازگشت. ما هامبورگ را برای زندگی انتخاب کردیم؛ شهری که فرناز شیفته اش بود، شیفته کانال های آب، بندر و دریاچه آلستر و از جمله شیفته مردم هامبورگ بود و با دید خود معتقد بود که بر خلاف کلیشه های رایج در جاهای دیگر آلمان، مردم خوبی هستند. همیشه با خط متروی U3 رفت و آمد می کرد چون این خط از بالای شهر حرکت می کند و می شود شهر را خوب دید. از بالا خانه های جدید پیدا می کرد و از معماری آنها برای من می گفت؛ از خانه های کناره کانال ها که در یک سو قایق پارک شده و آن سو رو به خیابان است. همیشه در پی این چیزها بود و از این شهر خیلی لذت می برد، به جز بادهای همیشگی هامبورگ که در زمستان او را آزار می دادند.
معمولا می گویند که اگر انسان بخواهد سخنرانی های پای گور را باور کند، ما نباید آدم بد در دنیا داشته باشیم. این جمله از یک فیلم مافیایی آمریکایی است. امروز که فکر می کردم که در اینجا چه می خواهم بگویم، این جمله در ذهنم بود. با وجود درستی این جمله، آن چه من در اینجا می گویم، اغراق نیست. من نه سال یک زندگی پر از شور و شادی، یک زندگی با سرعت و فشردگی بالا و سرشار از خوشبختی با فرناز داشتم. این را به صراحت و بدون اغراق می گویم. این سالها بهترین سالهای زندگی من بودند و گمان می کنم که بسیاری از شما که ما را در اینجا و آنجا دیده اید، شاهد آن بودید و شور و نشاطی که در زندگی ما بود. او یک کودک درونی با خود داشت و خود نیز می گفت که انسان باید این بچه درون خود را حفظ کند و چه بد است که آدمها در سن بالا این یادشان می رود. این کودک درونی، همیشه شور و نشاط خاصی را می آورد و گمان کنم که بخشی از آن را نیز به من اننقال داده باشد و از این بابت از او ممنون هستم. این را به جرات می گویم که برای هر روز و هر لحظه ای که با او بوده ام، همیشه از او ممنون بوده ام و اکنون نیز همین احساس را دارم. بارها در شب وقتی خوابم نمی برد، به تماشای او در خواب در نور خیابان می نشستم و از این که چنین موجودی با من زندگی می کند، احساس خوبی داشتم.
به هر حال، انسان هایی که این گونه پر شور و اشتیاق هستند، پیچیده نیز هستند. ویژگی هایی دارند که شاید هرگز کسی از آنها سر درنیاورد. من گمان می کردم که از آنها سر در می آورده ام. ولی گویا این گونه نبوده وگرنه ما امروز در اینجا نبودیم. زندگی با چنین انسان هایی دشوار است ولی زیباست و جنبه های متفاوتی دارد. آن چه می شود گفت این است که زیباست. عکسی که از او در ونیز گرفته ام که از پشت ماسک به دوربین می نگرد، برای من مفهوم تازه ای یافته است. گویا عکس می گوید: من از پشت این ماسک شما را می بینم ولی شما مرا نمی بینید و نمی شناسید!
فرناز عاطفه عجیبی به هر چیز داشت، این را نشان می داد و عاطفه قوی بخشی از شخصیتش بود. در دوران دانشجویی در تهران با چند نفر از دوستانش گروهی برای حمایت از کودکان سرطانی تشکیل داده بودند و به بیمارستان خصوصی که گویا نامش محک و ویژه کودکان سرطانی است، می رفتند. در آنجا تلاش داشتند که کودکان آنجا را شاد کنند. برای آنها اسباب بازی، وسایل نقاشی و غیره می بردند و به این بچه ها می رسیدند. بعدها به من گفت که در آن دوره ای که من به آنجا می رفتم و حتی شاهد مرگ این بچه ها نیز بودم، از این بچه ها یاد گرفتم که زندگی و شوق زندگی یعنی چه. وقتی که بچه ها را می دیدم که چگونه در آن موقعیت سخت وقتی با آنها بازی می کردیم، درد خود را فراموش می کردند، می خندیدند و شاد بودند. اینها به ما شور زندگی می دادند. این جمله اکنون برای من مفهومی جدید یافته است.
در فعالیت های اجتماعی فرناز عمیقا به منشور جهانی حقوق بشر اعتقاد داشت. در فعالیت سیاسی خاصی نبود ولی آن گونه که بعدا برای من تعریف کرد، در سال 2009 در راه پیمایی های جنبش سبز شرکت می کرد. در آنجا خیلی فعال بود و من این را نمی دانستم. یک بار او را از پشت با گلوله های رنگی Paintball زده بودند. این کار با این هدف بود که برخی را در تظاهرات نشان کنند و آنها را پس از پراکنده شدن مردم دستگیر کنند. مردم اطراف متوجه شده، او را به خانه برده بودند، لباس هایش را شسته و لکه رنگ را پاک کرده بودند. این مورد شوک سنگینی برایش بود. توجه من نیز به این مورد جلب شده بود که انسانی با چنین احساساتی برایش درگیری در مسایل اجتماعی دشوار است و تلاش داشتم اورا تا میزانی دور نگاه دارم. هر چند که امکان پذیر نبود. استدلال همیشگی من این بود که ورود به مسایل اجتماعی، سیاسی و پرداختن به مشکلاتی که این روزها داریم، با احساسات امکان پذیر نیست. منطق خاص خود را می خواهد، صبوری نیاز است و پیش از هر چیز دانش لازم است، استدلال و منطق. به هر رو ما، بسیاری از کسانی که در اینجا نشسته اید، سرنوشت مشترکی داریم و از برخورد احساسی به مسایل اجتماعی آسیب دیده ایم. من تلاش داشتم اینها را برای او بشکافم که مسیری را درست انتخاب کند؛ که این هدف ها چیزهایی نیستند که در کوتاه مدت قابل دسترسی باشند و کسانی که چنین برخوردی می کنند، لطمه می بینند. او از این که برخی انسان ها تا چه میزان می توانند پلید باشند همیشه شاکی بود. همین بهار گذشته بود که اگریادتان باشد، در اصفهان ورود افغان ها را به پارکی ممنوع کرده بودند. این امر بهانه ای شد برای پخش اخبار بیشتر در باره رفتار با افغان ها در جامعه ایران و من نیز نمی دانستم که سالهاست که در اینجا و آنجا، در گیلان و مازندران، در خراسان، در مشهد، شهری کنار افغانستان، افغان ها حق ورود به برخی محله ها را ندارند. سالها وضع این گونه بوده و ما نمی دانستیم. من نیز همان روزها مطلبی با عنوان «نژادپرستی نفرت انگیز ایرانیان» نوشته بودم. این مورد فرناز را خیلی به هم ریخت. خود او زمانی که آن ساختمان را می ساخت، به دقت مراقب وضعیت کارگران کارگاه بود که چه می کنند. پیمانکار را وادار کرده بود که همه آنها را بیمه کند و خود نیز جداگانه بیمه حوادث برای ساختمان بسته بود تا در صورت حادثه، کارگران را پوشش دهد. خیلی به کارگران می رسید. در کارگاه جو جالبی بود. وقتی به آنجا می رفتی، می دیدی که کارگر افغان که چاه می کند، بر خلاف مقررات ایمنی ساختمان، ضبط صوت خود را به ته چاه برده و از آنجا صدای موسیقی افغانی می آید. طبقه بالاتر کردها بودند و می خواندند، بالاتر لرها بودند، آذربایجانی ها بودند. هر کدام موسیقی خود را پخش می کردند یا می خواندند. جو جالبی بود که من بارها دیدم و فرناز نیز از کارش لذت می برد. او را نیز خیلی دوست داشتند. به هر حال، کار ساختمانی برای زنی با این هیکل ظریف و ریزه، آن هم در ایران در چنین جوی بسیار دشوار است. با این وجود احترامی جلب کرده بود که برای من جالب بود و به جر چند مورد هیچ گاه مشکلی پیش نیامد. هرگاه که روی کار کسی انگشت می گذاشت که چرا این کاشی کج گذاشته ای و باید آن را بکنی و دوباره بگذاری، انجام می شد.

با رفتن فرناز گربه های تهران یکی از فرشته های خود را از دست دادند. فرناز علاقه عجیبی به حیوانات داشت ولی گربه ها جایگاه خاص داشتند. ما زمانی که آنجا بودیم، یک گربه داشتیم که نامش خپل بود و بی نهایت از او عکس و فیلم داریم. در سال 2005 که می خواستیم به اینجا برگردیم، من استدلال کردم که این گربه عادت دارد آزاد باشد و در فرانکفورت، آن هم در وسط شهر و آپارتمان در طبقه دوم این امکان نیست و گربه اذیت می شود. گربه را در دهی در بهشهر به کسی سپردیم که از او در باغی نگهداری کند. این را فرناز پذیرفت و گمان می کنم هیچگاه من و خودش را برای این کار نبخشید و تا سالها حتی تا همین چند هفته پیش که سمیرا دوستمان می خواست ویدئویی ببیند که این گربه در آن بود، فرناز می گفت من نمی توانم آن را ببینم و اشکم در می آید. این فرناز بود. او این گونه بود.
در تهران من مدتی در شرکت اریکسون کار می کردم که ساختمانی است که در آن به پارک ساعی باز می شود. هر گاه با فرناز از پارک ساعی رد می شدیم، چند تا از گربه های آنجا دور فرناز را می گرفتند و البته به من کاری نداشتند و او نیز همیشه چیزی همراهش بود که به آنها بدهد. یک بچه گربه آنجا بود که چون همیشه در گلدان جلوی در اریکسون می نشست، به گربه اریکسون معروف بود. وقتی که سرما خورده بود و مریض شد، فرناز برایش آنتی بیوتیک، ویتامین و غیره تهیه کرده بود. او و چند نفر دیگر از همکارانم برنامه گذاشته بودند و هر هشت ساعت به این گربه دارو می دادند. حتی روزهای جمعه نیز باید به آنجا می رفتیم و من از دفتر داروها را می آوردم و به گربه می دادیم. این عواطف اوبود. یک گربه دیگر در پارکی پیدا کرده بود که فلج بود و به خانه آورد. پس از عکس برداری در دانشگاه تهران گفته بودند که این گربه دو بار با فاصله لگد خورده و ستون فقراتش شکسته است و تنها با دستهایش خود را می کشاند. گربه کوچکی بود که این گونه مورد ملاطفت تهرانی های حیوان دوست قرار گرفته بود. این گربه را سه ماه نگاه داشت و سپس او را به فرشته ای چون خودش سپرد به نام خانم مداح که در تهران در یک خانه قدیمی سقف بلند تهرانی آتلیه عکاسی دارد و در آنجا اتاقی را به 10-12 گربه شل و کور و بی دم و فلج و عصبی اختصاص داده و نگهداری می کند. این گربه هنوز آنجاست و فرناز هرگاه آنجا می رفت، این گربه خودش را کشان کشان به او می رساند تا نوازشش کند. این فرناز را شاد می کرد و وقتی فرناز را با این گربه می دیدم، احساس می کردم که با یک فرشته زندگی می کنم که یکرو، صادق، صمیمی و پراحساس است. متاسفانه الآن باید بگویم که این دنیا برایش کوچک بود و یا جایش در اینجا نبود؛ دنیایی که خشونت دارد. برخی از دوستانم می گویند که تو اکنون به خودت اتهام می زنی، ولی من احساس می کنم که این دنیایی است که ما به آن عادت کرده ایم و ما نیز جوری شبیه لکوموتیو های سردی هستیم که تنها یاد گرفته ایم که روی این ریل پیش برویم. امکان انتخاب نداریم و گمان می کنیم که دنیا همین است که هست. من به خود و شغل خود که می نگرم، می بینم که در این مسیر که دنیا پیش می رود، خود نیز پیشتاز آن هستیم، تکنولوژی، سرعت بی حد و مرز، و به قول کسی، ما تبدیل به کولی های مدرن و یا برده های مدرن شده ایم؛ همیشه در حال جابجایی! این پرسش پیش می اید: آخرش که چی؟
مساله دیگر مساله مهاجرت است. یکی فکر می کند که انسان به جایی که می رود، محیط جدید، فرهنگ و زبان جدید و همه را مثبت می بیند. ولی خیلی ها با این مسایل کنار نمی آیند. این چیزی بود که فرناز را در اینجا رنج می داد، آن هم با آن روحیه ای که داشت و انتظاری که از خودش داشت که من باید زبان را به سرعت یاد بگیرم و من باید به این و آن هدف برسم. او این تامل را نداشت که یادگیری زبان، آن هم زبان آلمانی به زمان نیاز دارد. طول می کشد و بسیار مسایل دیگر. به هر حال، فرناز خشونت موجود را حس می کرد؛ آن هم در کنار کسی چون من که در همین مسیر پیش می رفت، آن را مثبت می دید و انتظار نیز داشت که فرناز هم آن را مثبت ببیند و بتواند با همین سرعت پیش برود. اکنون این مورد به نظر می اید که یکی از دشواری ها بوده است.
در مجموع به نظر من فرناز چون یک پروانه بود. پروانه را دیده اید؟ حیوانی سبک بال است، از اینجا به آنجا می پرد و شادی و رنگ می پراکند. گمان کنم هر نسبتی به پروانه بدهیم، را به فرناز نیزمی توانیم بدهیم. این دیدگاه و احساس من نسبت به فرناز پس از نه سال زندگی با اوست. بسیاری به من گفته اند که او موجودی است که هر جا می رود، شادی می آورد، انسان را آن گونه که هستند، می پذیرد، مشکلات خود را پنهان می کند و تلاش در انتقال شادی به دیگران دارد. به راستی فرناز پروانه ای بود، پروانه ای که در خشونت این دنیا بالش شکست. کاش دنیا جوری می بود که برای پروانه ها نیز جایی می بود. آنها نیز سهم دارند. هر کدام از ما، این را جدی می گویم، هر کدام از ما اگر به پیرامون خود بنگریم، از این پروانه ها می بینیم. گمان می کنم که جایش باشد که بیشتر به پیرامون خود توجه کنیم که چه خبر است. اینهایی که در کنار ما هستند یا روبروی ما، اینهایی که سالی یک بار آنها را می بینیم یا با ما زندگی می کنند، اینها که هستند و چکار می کنند.توجه بیشتری داشته باشیم. گمان می کنم که این مساله مهمی است. اکنون موقعیت مناسبی است که بگویم که در میان شما کسانی هستند که به من گفتند که چه حیف شد. ما قرار بود بیاییم به هامبورگ پیش شما ولی نشد. حیف شد. چرا ما فرناز را تنها یک بار دیدیم، چرا ما چند بار قول دادیم به هامبورگ بیاییم و نیامدیم؟
به پروانه هایمان توجه کنیم! برای پروانه من و خود من دیر است و واقعا چقدر زود دیر شد! متشکرم!»

O Paraíso

چقدر با هم با این آهنگ گوش دادیم!

O Paraíso
Madredeus

Subi a escada de papelão
Imaginada
Invocação

Não leva a nada
Não leva não
É só uma escada de papelão

Há outra entrada no Paraíso
Mais apertada
Mais sim senhor
Foi inventada
Por um anão
E está guardada
Por um dragão

Eu só conheço
Esse caminho
Do Paraíso

یادبود فرناز در شهر کلن

طرحی که بر قلب و جان ما باقی گذاشته ای، زیبا و رنگارنگ با لبخندهای زیبایت هماره باقی خواهد ماند32359_4415270418434_936909063_nبه یاد فرناز عزیزمان روز بکشنبه، 28 اکتبر 2012 از ساعت 15:00 تا 18:00 در نشانی زیر در .شهر کلن گرد هم می آییم:

Caritas, Internationales Zentrum
Stolzestr. 1A
50674 Köln