باز هم از دست ایرانسل

شماره ای را در شبکه ایرانسل می گیرم.

بار نخست: زنگ می زند و کسی جواب نمی دهد.

بار دوم: پیام می آید: «تماس با مشترک مورد نظر فعلا مقدور نمی باشد. لطفا بعدا …»

بار سوم: پیام می آید: «حساب شما فعلا مسدود شده است. لطفا با امور مشتریان …»

بار چهارم: زنگ می زند و سرانجام کسی گوشی را برمی دارد. کیفیت تماس؟ افتضاح تر از افتضاح!

تکنولوژی که ایرانسل دارد، مدرن و امروزی است. دیگر ما که دست اندرکار بودیم، می دانیم که چه به آنها داده ایم. اگر گفتید اشکال چیست؟ اشکال این است که دست چند آدم باهوش ایرانی افتاده که رویش پالان گذاشته اند و می تازند. همه چیز را بهتر از همه می دانند و به حرف هیچ کس هم گوش نمی دهند.

این پیام سومی که شاهکار است. می گوید «حساب شما…» حساب من؟ من که شماره ایرانسل ندارم. حساب صاحب شماره؟ پس چرا این را به من می گویید و آبروی صاحب شماره را می برید؟ این راه رفتار شما با مشتری است که برای جلب توجهش و فروش سیم کارت سوم و چهارم به او همه شهر را پر کرده اید؟

اگر هم حسابش بسته است پس چرا بار چهارم پاسخ می دهد؟

تمام شهر را با تبلیغاتشان به رنگ زرد درآورده اند که اتفاقا رنگ کیفیت شبکه شان است. کاش کمی از پول تبلیغات را برای پروژه بهینه سازی شبکه خرج می کردند که همیشه پس از راه اندازی هر شبکه ای باید انجام گیرد.

شاید هم حکمتی در کار است و ما نمی دانیم. آدم به عقل خودش هم شک می کند.

ایرانی، تکنولوژی و رابطه اش با پالان

طی چند سال زندگی در ایران و انجام چند پروژه مخابراتی و اینترنتی، همیشه وقتی که از دست کارهای عجیب و غریب برخی از ایرانی ها خسته می شدم،  به نیمه  شوخی می گفتم که اگر به ایرانی مدرن ترین تکنولوژی را هم بدهند (که در این موردها داده اند)، رویش پالان می گذارد و سوارش می شود. همیشه هم معتقد است که هوشش از دیگران بالاتر است، چون آریایی است و یا این که یک عالمه از دستاوردهای بشری هم از ایران بوده و به جاهای دیگر رفته است. حالا جرات داری مخالفش را بگو که این جوری ها هم نیست. حالا کمی هم به نیمه جدیش یپردازیم. دیگر عادت کرده ایم که یک شماره تلفن را چند بار بگیریم و پیام های متفاوت بشنویم چون «مشترک مورد نظر در دسترس نمی باشد»، «شماره مورد نظر در شبکه وجود ندارد»، «شماره شما به علت عدم پرداخت صورت حساب مسدود شده است» و بسیار دیگر. همه اینها را میتوان تجربه کرد با گرفتن همان شماره پشت سرهم. این آخری بسیار جالب است. چون آن را به کسی می گوید که شماره را گرفته است و نه به صاحب شماره. کسی هوشش را به کار نیانداخته است که ببیند به چه کسی باید این را گفت. این شبیه آن تابلو در متروی تهران است که از مسافران می خواهد که ابتدا اجازه دهند که مسافران داخل قطار پیاده شوند و سپس خود سوار شوند. البته این تابلو را در داخل قطار و بالای در خروجی نصب کرده اند  و نه بیرون آن.

دوستی متن زیر را از تهران برایم فرستاد. او می گوید که تنها برای یک خرید اینترنتی از خود پارس آنلاین چنین نامه ای دریافت کرده است.

========

مشترک گرامی

نام کاربری : …

باسلام

ضمن تشکر از خرید اینترنتی شما , در ذیل جزییات مربوط به تراکنش بانکی و نحوه استفاده مجدد از سرویس ADSL جهت اطلاع ارسال گردیده است.

در صورتیکه عملیات تراکنش بانکی با موفقیت به اتمام رسیده باشد می بایست جهت فعالسازی مجدد سرویس ADSL ابتدا مودم خود را برای چند لحظه خاموش نموده و مجددا روشن فرمایید تا ارتباط شما با شبکه اینترنت برقرار گردد.

پس از مراحل خاموش و روشن نمودن مودم ADSL در صورتیکه برقراری ارتباط امکانپذیر نباشد , شما می توانید برای کنترل تراکنش بانکی خود با تلفن … واحد قراردادهای ADSL شرکت پارس آنلاین و یا پست الکترونیکی …@parsonline.net تماس حاصل فرموده تا بررسی های لازم توسط کارشناسان این واحد انجام پذیرد.

خواهشمند است تا حصول اطمینان از تمدید سرویس ADSL مورد نظر، نسبت به نگهداری اطلاعات مربوط به تراکنش بانکی خود اقدام فرمایید.

========

یعنی پس از هر تراکنش بانکی، باید با مودم خود کلی کشتی بگیرید تا دوباره به ابنترنت وصل شوید. تازه احتمال این را نیز می دهند که ممکن است باز هم وصل نشوید و باید با واحد قراردادها و پست الکترونیکی فلان و کارشناسان بهمان تماس بگیرید. و همه اینها تنها برای انجام یک کار ساده خرید الکترونیکی که هر روز میلیون ها نفر در جهان انجام می دهند بدون این همه جنگولک بازی و پشتک زدن!

در واقع اصلا نمی دانند که مشکل چیست و از کجاست. بلد نیستند با تجهیزات کار کنند و این چرندیات را ردیف می کنند و صورت مساله را پاک می کنند. انگار تنها راه همین است و این تکنولوژی این جوری طراحی شده است که پس از خرید الکترونیکی باید مودم را خاموش کنی و کلی ورد بخوانی که وقتی روشنش کردی، به اینترنت وصل شود. راستی فیوز برق را نباید کشید؟ یخچال را نباید نیم متر جابجا کرد؟ شاید ربط داشته باشد، نه؟ کار که از محکم کاری عیب نمی کند.

حالا اگر جرات داری شماره پشتیبانی را بگیر و این را به آنها بگو که بالام جان، بروید تنظیم این دستگاهها را یاد بگیرید و چهار تا آدم باسواد را بگذارید در پشتیبانی. چنان برخوردی عالم اندر سفیه با شما می کنند که آخرش بدهکار هم می شوی و پیش از آنکه شمایشان به «تو» تبدیل شود، فلنگ را ببندی، البته اگر آنها زودترگوشی را بدون خداحافظی نگذارند. حمیشه خق با مشطری عست.

تازه این پارس آنلاین است و بزرگترین سرویس دهنده اینترنت. من هم این را نمونه آوردم. آن کوچولوترها و آن ISPهای مجازی که دیگر نوبرند. اگر بخواهم تنها تجربه های خود را در این چند سال کار در ایران و سروکله زدن با بانک، مخابرات، ایرانسل، ISP، اداره ها، تاکسی و مردم در خیابان در این موارد بنویسم که دیگر می شود مثنوی هفت صد تن کاغذ (ببخشید هفتصد هزار بایتی!)

اگر به شما برمی خورد و ایراد می گیرید که چرا جمع بسته ای و از این حرفها، باید بگویم که منظورم شما نیستید و آن یکی است که آن طرف تر ایستاده. او هم ایرانی است دیگر.

در مقابل، در محیط کاری خود همیشه یک نسل دیگر از همکاران ایرانی را نیز داشته ام که نوگرا، باسواد، روشن و دقیق بوده اند. البته این را نیز می بینم که بسیاری از این همکاران سر از اروپا ، آمریکا و کانادا برای ادامه زندگی درآورده اند و عطای آنجا را به لقایش بخشیده اند. وای به روزی که آن که از کشور از دست این همه نابغه فرار کرده و رفته، یک کاری نیز انجام دهد، یک اختراعی بکند، جایی مدیر شود. این یکی در ایران گوش فلک را کر می کند که دیدید؟ نگقتم ایرانی ها هر کجا که رفته اند، از همه پیش یوده اند؟ نگفتم ایرانی ها باهوشند؟

این روزها یک چهره دیگر نیز در چارچوب جنبش سبز می بینم که یک گرایش دیگر از خود نشان می دهد. باید امیدوار بود که این ملت واپس گرایی تاریخی خود را به کنار بگذارد، دست از نشخوار تاریخ پرشکوه کوروش و داریوش و تقصیر عربها بردارد، دایی جان ناپلئون را در قبرش راحت بگذارد و به امروز بپردازد، در کاربرد تکنولوژی نیز به روز شود و پایش را روی زمین بگذارد تا ما دیگر مجبور نشویم برای یک خرید ساده اینترنتی و یا کار بانکی، مودم را خاموش و روشن کنیم، چهار بار آیت الکرسی بخوانیم، دو تا پشتک بزنیم و یخچال را بچرخانیم.

«اینا هر چی دارن از ما دارن»

معمولا تلاشم بر این است که مقایسه های این گونه که آنها را می توان «پلمیک» نامید، انجام ندهم ولی شمار آنچه که تنها در یک روز، روز پنج شنبه 25 اسفند 1387  رخ داد، بیشتر از آنی بود که بتوان در برابرش مقاومت کرد و هیچ نگفت.

هواپیما در ساعت 13:30 با یک ساعت تاخیر که نتوانسته بود جبران کند، درفرودگاه هامبورگ می نشیند. در صف کنترل گذرنامه ایستاده ایم. جلوی ما خانم پیری که آرایش پررنگی کرده و لبهایش قرمز است، گذرنامه اش را به پلیس مرزی آلمانی می دهد. با شنیدن غر غر او توجه ام به آنها جلب می شود تا اگر نیاز به ترجمه بود، جلو بروم. مامور آلمانی از او دعوت نامه اش را نیز می خواهد و او با عصبانیت کیفش را می گردد. سرانجام برگی می یابد و به مامور می دهد.مامور راضی شده، مهری بر گذرنامه اش می زند و خانم می رود. ما نیز رد می شویم و به دنبال خانم پیر در راهروی باریک درازی به سوی سالن دریافت بار می رویم. خانم پیر کماکان غر می زند. رو به ما می کند و می گوید: از من دعوت نامه را می خواست. حالا اگر من این را همراه نداشتم، چی می شد؟ مگر ویزا توی پاسپورتم نبود؟ لحنش گونه ای است که تنها انتظار تایید حرفش را دارد. به او می گویم: خانم این مامور در مرز ورودی کشورش نشسته و کارش را انجام می دهد. اینها هر روز کلی ویزای قلابی و گذرنامه های جعلی زیر دستشان می آید و باید کنترل کنند. با نگاه و لحنی عاقل اندر سفیه می گوید: ای آقا! شما چه می دانی؟ اینا هر چی دارن از ما دارن.

جمله قاطع و روشن بود. دیگر چیزی نمی گویم. پنج ثانیه بعد در امتداد آن راهروی دراز به دری می رسیم که باید از آن بگذریم. در برابر در می ایستد و می گوید: باید از این در رد بشیم؟ سوال مرا غافلگیر می کند و در ذهن خود به این هوش فراوان احسنت می فرستم. می گویم: خوب روشنه که باید از این در رد بشویم. مگر راه دیگری هم هست به جز این که برگردیم؟ اگر آن سخنان را در پیش نگفته بود، شاید این گونه در رفتارش دقیق نمی شدم.

* * *

تهران، پنج شنبه 25 اسفند 1387: ساعت 05:00 است. راننده تاکسی که برای فرودگاه امام سفارش داده ایم، به موقع آمده و در برابر خانه منتظر است. به راه می افتیم. کمی می اندیشیم که آیا از درون شهر به فرودگاه امام برویم و یا از اتوبان کمربندی شرق تهران. راننده می گوید بهتر است از اتوبان برویم. به افسریه می رسیم. راننده می گوید: امروز پنج شنبه آخر سال است و مردم برای زیارت به بهشت زهرا می روند. بهتر است به جای اتوبان بهشت زهرا از جاده قدیم کهریزک برویم و این منطقه را دور بزنیم. من که نمی دانم جاده قدیم کهریزک کدام است می پذیرم. جاده ای باریک، قدیمی و دوسویه ای است. راننده تاکسی می گوید که کسی آن را نمی شناسد و همیشه خلوت است. به هررو به موقع به فرودگاه می رسیم، بارمان را تحویل داده، از کنترل گذرنامه می گذریم و بدون هیچ گونه اتلاف زمان سوار هواپیما می شویم.

و سپس انتظار شروع می شود … نیم ساعت، یک ساعت، یک ساعت و نیم …

خلبان عذرخواهی می کند و می گوید که دلیل تاخیر این است که امروز پنج شنبه آخر سال است و این یعنی هجوم تهرانی ها به بهشت زهرا. می گوید که یک سوم مسافران و بخشی از مهمان دارها هم در راه بندان بهشت زهرا مانده اند.

یک ساعت و نیم تاخیر زمانی است کافی برای اندیشیدن به این که این جریان زیارت گور درگذشتگان تهرانی ها در آخرین پنج شنبه سال چه ریشه ای می تواند داشته باشد. ریشه اسلامی نمی تواند داشته باشد. اسلام کاری به هیچ پنج شنبه ای ندارد. حال اگر وارد این بحث نیز نشویم که اسلام سنت بازدید از قبرستان را در اساس مذموم می داند و حتی به نشانه گذاری گور نیز چندان اعتقاد ندارد، چه رسد به این که آن را تزیین نماید و یا آن کارهای عجیب و غریب را به راه اندازد که در هر گورستان شیعه ایرانی هر روز می شود دید. هر چه هست، تنها ویژه ایرانی ها و یا شاید تنها تهرانی هاست. اگر هم بپذیریم که سنتی است ایرانی، باز هم به بن بست برمی خوریم. ایرانیان پیش از اسلام و زرتشتی ها برای حفظ پاکی خاک مرده را به خاک نمی سپاردند. بلکه آن را در بلندی می گذاشتند تا حیوانات آن را بخورند. بنابراین یاد کردن از کسی که درگذشته و بازدید از گور او، نه ایرانی است و نه اسلامی. حال یکی ممکن است بیاید بگوید که کار صفوی هاست. نمی دانم. این را می دانم که در کودکی خود نیز چنین چیزی را ندیده بودم (شاید هم بوده باشد)، چه رسد به سنت صفوی. به هر حال شک من به این است که این را تهرانی ها اختراع کرده اند و می شود به بیان دیگر گفت که نوعی مد است. کما این که خیلی چیزها را مد کرده اند. اگر یکی می رود موهایش را پانکی می کند، این یک نیز سی سال است ریشش را نمی زند و لباس نامرتب می پوشد. اگر سی سال پیش تنها در روز عاشورا دسته راه می انداختند، اکنون در هر روز وفات دسته راه می اندازند و تکیه ها بازارشان گرم است. آن یک با آرایش غلیظ و چهره رنگارنگ چون دلقک سیرک به میدان ونک می رود و احساس خوبی دارد که زیباست و مدرن و این یک در پنج شنبه آخر سال بزرگراه هشت باندی بهشت زهرا را بند می آورد چون می خواهد حتما و تنها در آن روز سر گور فلانی برود و در حساب بانکی اش در بهشت، ثواب جمع کند. هر دو پیرو مد هستند. هر دو خلاق هستند و نوگرا و چیزهای نو و جدید اختراع می کنند.تنها نمی دانم که چرا این خلاقیت و نوگرایی تنها در زمینه های خاصی است و جنبه همه گیر ندارد. چرا این ذهن تنها در یکی دو زمینه دور از خرد چیزهای نو می آفریند ولی نمی پذیرد که خیابان باید تمیز باشد و قوانین رانندگی را باید رعایت کرد، به حقوق دیگران باید واقعی و در عمل احترام گذاشت و نه در شکل تعارف های تهوع آور. در آلمان شهرداری تنها ماهی یک بار برای بردن زباله ها می آید و تنها بخشی را می برد. در خیابان ها باید مسیر درازی بروی تا سطل زباله ای بیابی. ولی زباله ای در  خیابان نمی بینی. در تهران شهرداری هر شب می آید، در خیابان ها به هر سو بنگری، حتما سطل زباله ای می یابی، اما خیابان ها کثیف هستند، موش های فاضلاب شهر را گرفته اند و گربه ها از آنها فرار می کنند. مردمان زباله در جوی آب می ریزند و هنوز هم آب کثیف از جوی گرفته از زباله به بالا میزند و خیابان را فرا می گیرد. شهروند! تهرانی آن گاه که پشت ماشینش می نشیند، یاد خرسواری می افتد. در شهری که شبکه خیابانی و بزرگراهی مدرن دارد و مشابهش در هیچ کجای اروپای غربی نیست،  هر جا که ورودی یا خروجی بزرگراه می بینی، ماشین ها را نیز می بینی که چون گله گوسفند برای گذر از دری تنگ به هم فشار می آورند. تفاوت تنها در این است که ماشین ها با هم تماس ندارند ولی رفتار همان است. نی دانم خرد، هوش فراوان آریایی و نوگرایی چرا اینجا کار نمی کند!

این چیزها از ذهنم گذشت در آن یک ساعت ونیم تاخیری که جویندگان تهرانی ثواب آخر سال، برای هواپیما ایجاد کرده بودند. سرانجام هواپیما با شاید 30 یا 40 صندلی خالی حرکت کرد؛ پروازی که از سه ماه پیش باید در آن جا گرفته می بودی و پر بود.

حال این سوی جریان:

ساعت 15:00: فرودگاه هامبورگ را ترک می کنیم.

ساعت 16:00: به خانه می رسیم.

ساعت 16:30: قهوه نوشیده ایم و خستگی در کرده ایم. یادم می افتد که امروز پنج شنبه است و اداره ها بعد از ظهر باز هستند. به اداره رانندگی زنگ می زنم و می پرسم که تا کی باز هستند. می گویند تا ساعت 17:30. به بیمه ماشین در برلین زنگ می زنم و می گویم که می خواهم ماشینم را نمره کنم و گواهی بیمه می خواهم. پس از سه دقیقه یک کد هفت یا هشت رقمی می دهند. می گویند این کد را یادداشت کنید و به اداره بدهید. همین کافی است. به همین راحتی! سال گذشته هنوز باید نامه رسمی از بیمه می آمد. تنها در شش ماه همه این چیزها را تغییر داده اند و آسان کرده اند.

ساعت 17:00: با ماشین خاک خورده و کثیف به اداره رانندگی می روم. شماره جدید نیاز ندارم. سال گذشته از آنها خواسته بودم که شماره را به کسی ندهند و آنها پذیرفته بودند. وگرنه باید دو پلاک جدید نیز می خریدم. پلاک ها را به آنها می دهم و رویش برچسب معاینه فنی و آزمایش دود را می چسبانند.

ساعت 17:20: با ماشین شماره شده و بیمه شده از پارکینگ اداره بیرون می آیم. 11 یورو برای این کار پرداخته ام.

ساعت 17:45: ماشین شسته شده و تمیز در برابر خانه است و من قهوه دوم را در دست دارم.

همسایه روبرویی ما، آقا و خانم بارناس نام دارند. آقای بارناس پیر است و باید آخر هفتاد باشد. پلیس بازنشسته است. چشمانش زیاد نمی بیند و تا همین یکی دو سال نیز رانندگی می کرد و تنها با فشار ما و نوه اش راضی شد که رانندگی را کنار بگذارد. در جنگ جهانی دوم سرباز بوده و در استالینگراد، آن زمستان معروف را گذرانده است. در آن سرما که ارتش شوروی سربازان هیتلر را شکست داد و سرنوشت جنگ را رقم زد، او تمام انگشت های پایش را در سرما به خاطر یخ زدگی از دست داده است و اکنون بیش از شصت سال است که با چیزی مصنوعی زندگی می کند. قادر به حفظ تعادلش نیست و به گفته خودش، اگر یک تلنگر به او بزنی، می افتد. زندگی را در سالهای سخت پس از جنگ در آلمان ویران شده، گذرانده است و از آن گروه آلمانی هایی است که گرسنگی کشیده اند، به گفته خودشان کفش را در آب جوشانده اند و به جای سوپ خورده اند و کار کرده اند و کار کرده اند. کشوری ساخته اند نمونه جهان که دهها سال است که رکورد صادرات را در جهان دارد و هیچ کشوری، نه آمریکا و نه ژاپن و چین و غیره، همین امروز نیز در صادرات به گردش هم نمی رسند. جمعیتش ده درصد بیشتر از ایران است و مساحتش یک پنجم. اکنون نیز سی سال است که میزبان بیش از صد هزار ایرانی است که در اینجا زندگی می کنند و در میان آنها شمار کسانی که از ابتدا برای استفاده از پوشش تامین اجتماعی و مفت خوری آمده اند و کار نمی کنند و یا کار سیاه می کنند و مالیات نمی دهند، کم نیست.

و آن خانم پیر ایرانی با آن لبهای قرمز امروز به من می گفت: اینا هر چی دارن از ما دارن. آقای بارناس هر گاه از مقابل پنجره ما می گذرد، دست تکان می دهد. ما می دانیم که او شاید بیشتر از نیم متر نمی بیند و تنها با دیدن طرحی گنگ از ماشین ها می فهمد که ما در خانه هستیم. به جای آن خانم از او خجالت کشیدم.

گفتگویی پیرامون حق نشر و حفظ آثار معنوی و دستبرد به وبلاگ ها

با سلام،

نامه شما را دریافت کردم.

این پاسخ را به شکل عمومی بدون اشاره به شما یا دیگران در وبلاگ نیز گذارده ام. چون علاقه دارم در این راستا بحث به راه افتد و حساسیت عمومی بالاتر رود. به رسوایی دیگران هیچ علاقه ای ندارم و بیشتر مایل هستم که فرهنگ عمومی بالاتر رود و کاش روزی دولت ایران نیز موافقت نامه کپی رایت را امضا کند و جهان دیگر از این راستا به ما به عنوان ملت سارق آثار دیگران ننگرد. من تنها با صرف چند ساعت بیش از 40 سایت را یافتم که نوشته های مرا بدون هیچ گونه اشاره ای برمی دارند و این لیست «کوتوله های زبل»  که دیده اید، همه را شامل نمی شود. اگر سایتی را دیده ام که به نظر می آمد جوانی کم تجربه باشد، او را در ا ین لیست نیاورده ام. این کار را نیز پس از نزدیک به یک سال انجام دادم و پیش از آن زمان زیادی را به تذکر به این و آن صرف می کردم. برخی نیز طلبکار شدند که حالا چه شده مگر! خوب بله، مگر چه شده؟ در فرهنگی که احترام به مالکیت معنوی دیگران نه وجود خارجی دارد و نه در قانونش تعریف شده، در فرهنگی که در تاریخ درازش پدیده ای  زشت به نام  مصادره اموال دیگران وجود دارد و کاری عادی است، چه شده است مگر؟

گمان نمی بردم نوشته های من قابل کپی باشند چون من بیشتر شخصی می نویسم و نمی شود به آسانی آنها را جای دیگر آورد. اما ترجمه ها و کارهای پژوهشی به راحتی کپی می شوند واکنون  می بینید که نوشته ها و تجربه های شخصی مرا نیز برمی دارند و با نام خود و تجربه خود منتشر می کنند.

شما در کشوری زندگی می کنید که دزدی آثار دیگران در آن کاملا رایج و کاری عادی است و کسی احساس شرم نمی کند. از این رو است که بسیاری از تذکر من تعجب می کنند و اعتراض می کنند که حالا مگر چه شده است و مگر آسمان به زمین آمده است! شما در کشوری زندگی می کنید که در فروشگاه هایش نرم افزارهای دیگران را با ارزش میلیاردها دلار به بهای هر CD هزار تومان می فروشند و روی آن کپی رایت به نام خود می زنند، کتاب های گران بهای دانشگاه های معتبرو انتشارات بزرگ بین المللی  را دوباره چاپ می کنند (به گفته خودشان افست می کنند)، نام انتشارات ایرانی را بر آن گذارده و تهدید به شکایت می کنند اگر کسی آن را کپی کند. کتاب های پزشکی، واژه نامه های آکسفورد، کتاب های تخصصی،  داروهای گرانبها، کالاهای صنعتی، موسیقی، فیلم و هر چه را که گیرشان آید، را کپی می کنند و می فروشند.

آیا شاهد آن نیستید که صنعت سینمای ایران در حال ورشکستگی است؟ آیا اعتراض و التماس هنرمندان ایرانی را ندیدید که از مردم خواستند که فیلم های کپی شده را نخرند و فرهنگ سینما را به خطر نیاندازند؟ ولی هیچ اتفاقی نیفتاد و کماکان می توانید «علی سنتوری» را بخرید در حالی که این فیلم به هر دلیل هنوز روی صحنه نیامده است ولی کپی اش را می توانید در میدان های شهر بخرید.

شما در کشوری زندگی می کنید که وزیر کشورش با مدارک قلابی با نهایت بی شرمی تا روز آخر ایستاد و حاشا کرد تا این که با اردنگ بیرونش انداختند ولی هنوز هم راست راست می گردد و هیچ دادستانی هنوز به سراغش نرفته است. ازمردم عادی کوچه و خیابان تا چنین مقامات حکومتی، برای همه شان دزدی آثار معنوی دیگران، نشستن در جایگاهی که شایسته اش نیستند و نشان دادن خود با آنچه که نیستند، امری عادی است، زرنگی و زبلی به حساب می آید و هیچ مشکل اخلاقی نیز حس نمی کنند. این که کار مرا برخی سختگیری بیش از حد می نامند، شاید بیشتر نشان گر این است که زشتی این کار دیگر برای بسیاری نمایان نیست و برایشان عادی شده است.

تا آنجا که به این ویلاگ بر می گردد، برخی نوشته ای را برمی دارند و به جای گذاردن لینک فعال، تنها نام وبلاگ مرا بدون لینک می آورند. نمادی از کوته نظری بی مرز که نمی خواهند خوانندگانشان با نویسنده اصلی آشنا شوند و مثلا جلوی اعتراض نویسنده را هم بگیرند که بله، اسم شما را گذارده ایم. این نیز یک گونه زبلی است. وقتی می بینم که ناگهان تعداد زیادی در گوگل به دنبال «آقا اجازه؟» یا «نویدار» می گردند، به خود می گویم باز کسی در جایی این گونه زبلی به خرج داده است. یک نمونه  روزنامه «فرهنگ آشتی» است که این کار را انجام داد. برخی دیگر نیز پای نوشته کپی شده نام مرا بدون لینک و بدون نام وبلاگ می گذارند و من به ناگاه می شوم نویسنده سایت آنها! در چند سایت نژادپرستان بنیادگرای ترک که ترجمه مرا از نوشته هفته نامه اشپیگل به نام  منشور حقوق بشر کوروش کبیر «یاوه بزرگ»؟ را خیلی دوست دارند، این کار را کرده اند. برای برخی نیز من شده ام آجر بالا انداز. نوشته مرا برمی دارند و هر چه می خواهند از آن حذف می کنند و یا در میان آن تفسیر خود را می افزایند و یک چیز جدید از آن می سازند. به عنوان نمونه سایت «وزارت خارجه اسراییل» و روزنامه «فرهنگ آشتی» را در خاطر دارم که این گونه کار کرده اند و دست آخر نام مرا نیز پای ملغمه جدید می گذارند. حال نامه هایی که برای من می آید و می گویند چرا در سایت وزارت خارجه اسراییل می نویسی، چرا برای جدایی خواهان ترک می نویسی و غیره، به کنار!

با دوستان وبلاگ نویس که سخن می گویم، آنها نیز همین دشواری ها را دارند. چه کنیم؟

یکی از دوستان جریان گفتگو با شما و تذکر به شما را برایم فرستاد. البته من در جریان کار آقای پورپیرار هستم. او نخستین کسی بود که این کار را کرد و دلیلی که پس از تذکر من آورد این بود که نوشته را کسی برای او با ایمیل فرستاده بوده است و در آن لینک جای دیگری بوده است. به هر حال از کسی که مدعی پژوهش در تاریخ است، چنین خطایی پذیرفته نیست. شما نیز که می گویید نوشته را از سایت آقای پورپیرار برداشته اید، نمی توانستید بدانید که این نوشته متعلق به آقای پورپیرار نیست ولی از آنجایی که گمان می بردید این نوشته مال اوست، باید لینک او را بالای آن می گذاشتید. در حالی که در سراسر آن صفحه ای از وبلاگ شما که نوشته در آنجاست، هیچگونه اشاره ای به این نشده است که این نوشته راچه کسی  به فارسی برگردانده است و این خطای شماست. به هررو، راه درست از دید من این است که بالای نوشته و زیر تیتر، لینک و منبع اصلی را آورده، توضیحی نیز بر شرح این جریان تاکنون بگذارید.

 بیایید با هم برای گسترش فرهنگ احترام به حقوق معنوی دیگران تلاش کنیم.

با درود،

نویدار

کاوبوی کلاه سفید، کاوبوی کلاه سیاه

فیلم های وسترن را به یاد دارید؟ جان وین، استیو مک کویین، کلینت ایستوود و دیگران؟ همیشه یک قهرمان بود ، برخی اوقات هم شاید دوتا بودند. یکی یا چند تا هم آدم بد بودند، دزد، راهزن و زورگو. فیلم تماشاچی را بیکار نمی گذاشت و او از همان اول جلب آدم خوب می شد و از آدم بد متنفر. حال، برای این که به هوش تماشاچی فیلم زیاد فشار نیاید، کارگردان کمک می کرد. هفت تیر کش خوب، کلاه سفید داشت و آدمهای بد دزد و قاتل کلاه سیاه. دیگر همه چیز ساده و روشن بود. می توانستی فیلم را از میانه هم ببینی و باز هم داستان را دنبال بگیری. آدم خوب همه کارش درست بود، حتی اگر 10 نفر را هم می کشت. در ضمن خوش چهره هم بود، خوب صحبت می کرد، یک سرگذشت غم انگیز از گذشته هم به دنبال خود می کشید و زنی هم وجود داشت که همیشه به رفتن او با حسرت بنگرد. می رفت به بار که در آرامش یک ویسکی بزند. آدم یا آدمهای بد هم در آنجا بودند و آنقدر او را انگولک می کردند که یا کتک کاری راه بیاندازد و یا هفت تیرش را بکشد و چند تا از آنها را ناکار کند.

تماشاچی هم یک جایی آن وسط ها در صحنه بود و بی طرف نبود و کارگردان آماده اش می کرد. با این آمادگی می شد ابتدایی ترین و احمقانه ترین سناریوها را به خورد تماشاچی داد و تازه او خوشش نیز بیاید و نه تنها خود را جای کاوبوی خوب و در وسط فیلم ببیند، بلکه تا ساعت ها پس از فیلم نیز احساس خوبی داشته باشد، رفتار آدم خوبه فیلم را به خود بگیرد و آمادگی این را داشته باشد که به راننده اولین ماشینی که در خیابان جلویش بپیچد، یک گوشمالی بدهد، حتی اگر این کار تنها در ذهنش اتفاق بیفتد.

دنیا و همه چیز ساده بود. هیچ کس بی طرف نبود. یا این سوی بودی یا آن سو. وسط و کنار نداشت. سادگی به اندازه ای بود که از همان اول فیلم می شد به راحتی حدس زد که چه کسی در فیلم کشته خواهد شد و چه کسی در هیچ شرایطی کشته نخواهد شد.

فیلم کلیشه های خود را نیز داشت. آدم خوب معمولا سفیدپوست بود. آدم بد فیلم های سی چهل سال پیش، همیشه سرخپوست بود. بعد از مدتی شد سیاه پوست. بعد شد مکزیکی که با «گرینگوها» بد بود . آدم خوب همیشه و همیشه آنگلوساکسن بود، بیشتر اوقات موهایش هم روشن و خوش فرم بود. این اواخر سیاه پوست ها هم می توانستند خوب باشند. تک و توک چند تا سرخپوست خوب نیز پیدا شدند. آدم خوب هرگز یک زن را نمی کشت. به آدمهای پیر، بچه ها و به اسب هیچ گاه تیراندازی نمی کرد. این کارها مال آدم بد بود.

فیلم های پلیسی امروز هم از این چیزها فراوان دارند. در فیلم های پلیسی آمریکایی، آدم خوب (که پلیس خوب باشد) همیشه خوش تیپ است و ماشینش آمریکایی است. آدم بد یا سیاه است یا سفید ولی موهای سیاه فرفری دارد و کلمبیایی است و اسپانیایی حرف می زند. البته آدم بدها اخیرا عربی و در چند مورد هم فارسی حرف می زنند.  اما آدم بد ها از هر کجا که باشند، ماشینشان همیشه آلمانی است؛ بنز و ب ام و و یا در فیلم های جیمز باند پورشه سیاه دارند.  به سراغ فیلم های ایرانی هم برویم؟ اینها که همه اش کلیشه های ابتدایی از نوع وسترن است. عراقی بد ترکیب است و پابرهنه و غیره.

حالا جریان دیدگاههایی است که برخی در این وبلاگ می گذارند و بحث هایی که دوست دارند در اینجا  راه بیاندازند. هر چه سعی می کنی ساده و روان بنویسی و استدلال خود را جوری بسازی که به راحتی قابل پی گیری باشد، باز هم نمی شود. می آیند یک نوشته را بخوانند و انتظار دارند که در یک نوشته 50 خطی (که تازه مورد انتقاد برخی دوستان است که می گویند کوتاهتر بنویس) همه آفرینش و تکامل و همه فلسفه های دنیا را در نظر بگیری و چیزی جا نیاندازی وگرنه با دگنک بر مغزت می کوبند که یک جانبه رفته ای، این را ندیده ای و آن را. مزدور این یکی هستی و آن یکی، و این کمبود را داری با آن یکی کمبود. چرا؟ برای این که یادت رفته بگویی کی کلاه سفید سرش است و کی کلاه سیاه. هفت تیر کش خوب کو و دزده کجاست!

برخی به نظر می آید که آنگاه که مطلبی را می خوانند، بار نخست است که با چنین موردی روبرو می شوند و انتظار دارند که همه چیز را در چند خط ببینند. البته که سختشان هم هست که خودشان بروند به دنبال بررسی و پژوهش. کاری هم به استدلال های تو ندارند. می خواهند آنچه  که مورد نظرشان است را بگویی و اگر نگویی کارت ساخته است!

چند نوشته ای که من پیرامون جنگ کنونی غزه میان حماس و اسراییل، پیرامون انسان خاورمیانه ای و یا پیرامون احوالات ایرانیان نوشته ام، در برخی از خوانندگان این چیزها را بیدار کرده اند. می آیند در اینجا که یک وبلاگ است، یعنی حریم خصوصی نویسنده آن، اتاق نشمین خانه اش، کتابخانه شخصی اش که چند تا صندلی هم برای نشستن میهمان دارد. کاری هم ندارند که در آنجا شاید صد نوشته دیگر هم باشد و باید آنها را نیز خواند تا به دید ویژه هر نویسنده ای آشنا شد، به ادبیات، سبک کار و  واژگانی که به کار می برد. اینها هیچ کدام مهم نیست. در باره غزه نوشته ای؟ تنها یک چیز مهم است. آدم خوب فلسطینی است و آدم ملعون اسراییلی. این حکم است و حق نداری پایت را از گلیمت دراز کنی. وای به روزی که بنویسی: حماس مقصر است. کارت ساخته است. من تنها نوشتم که: در این درگیری مقصر کامل و بی گناه کامل دیگر وجود ندارد. این چیزی است که من می بینم و حق خود می دانم که آن را بیان کنم. نخیر، نمی شود! حق نداری! تو کلاه سفید و سیاه را قاطی کرده ای. من خواننده باید روشن ببینم که کلاه سفید سر کیست و کلاه سیاه سر کی. وگرنه نمی شود!

نمی داند که با یکی از پیچیده ترین درگیری های دوران کنونی روبروست. پیچیده دیگر چیست؟ نمی شود! اصلا پیچیده نیست. خیلی راحت است. یهودی ها رفته اند آنجا را به زور گرفته اند و به همین خاطر هم باید بروند. همین و بس! آمریکا، صهیونیسم جهانی و «غرب» همه آدم بدها هستند و اسراییل هم که دیگر ملعون کبیر. کشورهای عربی هم همه بزدل و ترسو و شکم گنده هستند. اینها کلاهشان سیاه است. فلسطینی ها آدم خوبه هستند و کلاهشان سفید است. به همین راحتی! هر کس این حقیقت به این سادگی را نمی پذیرد، مزدور است، ساده لوح است، غرب زده است، هیچ چیز نمی داند، اصلا آدم نیست و وقتی اسراییل مدرسه را بمباران می کند و 34 کودک فلسطینی کشته می شوند، ککش هم نمی گزد. خوب! چنین کسی دیگر تکلیفش روشن است.

من مجبور شدم خیلی از دیدگاهها را حذف کنم. برخی نیز «شما»یشان بسیار سریع به «تو» تبدیل شدو زود پسرخاله شدند. اینها جزو مودب تر ها بودند.

در همین زمینه:

باز هم جنگ در فلسطین، داستان های تکراری و کاسه های داغ تر از آش ایرانی

جنایت و بلاهت از نوع اسراییلی

احمدی نژاد و روح انسان خاورمیانه ای

حمایت از غزه به سبک ایرانی

هی میان اینجا می نویسن که چرا از ایرانی ها بد می نویسی، چرا میگی رستوران های تهران همشون بدن، چرا این چرا آن! حالا من اصلا معتقد نیستم که از کسی بد می نویسم. من چیزایی رو می نویسم و بعضی ها به جای این که به اون چیزا بپردازن که درسته یا غلطه، به جای نقد و نشون دادن درستش، مغلطه می کنن که: چرا همش بد می نویسی. خودشون جمع می بندن، به پای من می نویسن و نقدش می کنن که جمع بستن بده.

امروز داشتم فکر می کردم که آیا چیزی بوده که می شد بهتر نوشت  یا نه تا این قدر به این ملت برنخوره که آی کیوش از همه دنیا بالاتره، کلی دانشمند توی ناسا داره و بنیان گزار هر چی چیز خوب در دنیا بوده و عادت داره خودش از خودش تمجید کنه که به به ما چقدر خوبیم و قدرت انتقاد شنیدن نداره. ولی آخه نمی ذارن که! تا اومدم فکر کنم که یه چیز خوب بنویسم، اینو دیدم:

کوهنوردان قمی برای اولین بار دماوند را در زمستان و در جهت حمایت از ‏مردم بی دفاع غزه فتح خواهند کرد. ‏

آخه  یکی از اینایی که اعتقاد به هوش وافر ایرونی داره بیاد بگه که  فتح قله دماوند برای همدردی و حمایت از مردم غزه یعنی چی! شاید هم می خوان خودشونو از اون بالا بندازن پایین تا در راه غزه شهید بشن. آخه حضرت آقا گفتن هر کس در این راه کشته بشه، شهیده.

ببینین طرف چی گفته: سرپرست تیم کوهنوردی آسوفراز آریا گفت: کوهنوردان قمی برای اولین بار دماوند را در زمستان و در جهت حمایت از ‏مردم بی دفاع غزه فتح خواهند کرد. ‏فریبرز الفتی در گفتگو با خبرنگار مهر در قم با ذکر این مطلب که مؤسسه و گروه کوهنوردی آسوفر‌از آریا برای اولین بار قصد فتح ‌قله ‏دماوند را در زمستان دارد، گفت: این صعود با توجه به ویژگی‌های منحصر به فردش با هدف دفاع از مقاومت تاریخی مردم مظلوم غزه و ‏اعلام انزجار از جنایات رژیم صهیونیستی و آمریکا توسط این مؤسسه انجام خواهد شد. ‏(اینجا)

یعنی قم اینقدر از سطح دریا بلندتره که به مغز بعضیا اکسیجن خوب نمی رسه؟ من که گمان کنم وقتی دارن قله دماوند رو فتح می کنن، این سرود انقلابی فلسطین رو خواهند خوند:

«ای کوه سپید پای در بند،

ای قاتل غزه، ای دماوند

از سیم به سر یکی کله خود،

پدری ازت در آرم با کمربند

…»

(با پوزش از روح ملک الشعرای بهار)

دیشب هم اینو دیده بودم:

دانشجويان، باغ قلهک انگليس را تسخير کردند (اولتيماتوم 24 ساعته به دولت مصر براي عذرخواهی)

یکي از دانشجوياني که وارد سفارت انگلستان شده و هم اينک در آنجا مستقر است، به خبرنگار ما گفت: ما حدود 40 نفر هستيم و اکنون دانشجويان در حال قرائت زيارت عاشورا هستند.شيشه هاي خانه سفير انگليس در باغ قلهک شکسته شده و دانشجويان قصد دارند اطلاعيه هاي خود را در بخشهاي ديگر سفارت اصلي انگلستان در تهران پخش کنند. (همانجا)

ارتباط هوشمندانه رو داشته باشین: باغ سفارت انگلیس –زیارت عاشورا – شیشه های خانه سفیر انگلیس – سفارت انگلیس – دولت انگلیس – ؟؟ – دولت مصر – ؟؟ – شاید شیشه های خانه حسنی مبارک – تشکیلات خودگردان فلسطین – شاید شیشه های خانه محمود عباس – ؟؟ – حماس – اسراییل – شیشه های خانه خانم لیونی

اونجاهایی که ؟؟ اومده یعنی دو تا علامت سوال. یعنی عقلم نرسید.

بعدش هم این: اساتيد و پزشكان بسيجي براي اعزام به غزه ثبت‌نام كردند

و این: برخي از نمايندگان مجلس امروز به تحصن‌كنندگان مي‌پيوندند

و این: ما را بفرستید غزه

و این: تحصن دانشجویی در فرودگاه مهرآباد

به گزارش خبرنگار خبرگزاري فارس، صادق شهبازي دبير جنبش عدالتخواه دانشجويي در جمع دانشجويان متحصن در فرودگاه مهرآباد گفت: «دانشجويان پيشگام همه مدعيان حقوق بشر و همه مدعيان مسلماني در ايام امتحانات از درس و امتحانات خود گذشته‌اند، كفن‌پوش در نقطه رهايي جمع شده‌اند و فرياد مي‌زنند «يا قدس اننا قادمون». وي با بيان اينكه ما در فرودگاه مهرآباد به عنوان مرز هوايي ايستاده‌ايم و مي‌خواهيم با لبيك به پيام مقام معظم رهبري براي دفاع از مردم غزه اعزام شويم، افزود: ايشان فرموده‌اند همه مومنان بايد به دفاع از مردم غزه و زنان و كودكان بي‌گناه برخيزند و هركس در اين راه كشته شود، شهيد است. اين فعال دانشجويي اضافه‌كرد: امروز مي‌خواهيم تفاوت اسلام ناب و اسلام آمريكايي را مشخص كنيم و به دولت‌هاي سازشكار عربي از طرف دانشجويان به عنوان نخبگان ملت‌ها اعلام كنيم كه ما از سازش بيزاريم«.

«نخبگان ملت ها» رو توجه کردین؟ ببینیم چند تا از این خالی بندا به اسراییل میرن. حالا اینا اقلا می خوان برن بجنگن. هر چند که فرودگاهو اشتباهی رفتن و باید به فرودگاه امام می رفتن. ولی خوب به قول یکی از این بدخواهان، مهرآباد نزدیک شهره و بعدش هم زود می شه رفت خونه.

این یکیو هم داشته باشین، هر چند که قدیمیه. ولی تو این مملکت چیزای قدیمی و باستانی هیچ وقت تاریخشون نمی گذره و همیشه رو مد هستن. اینه که اینو هم میشه نشون داد:

خلبان اسراییلی در فرودگاه مهراباد

«دیروز یک هواپیما متعلق به خطوط هموایی ترکیه که ا عازم بمبی بود به علت اشکال فنی ، در فرودگاه مهراباد فرود اومد و مسئولین فرودگاه ، تنها مسافر اسراییلی این هواپیما را و تحویل گرفتند و بهش کادو دادند خبرش و اینجا بخونید . جالب اینجاست که این مسافر سی و دو ساله به خلبان پرواز گفته که از ترس جونم از هواپیما بیرون نیومدم اما ایرانی ها واقعا با من مهربون بودند و من و به دیدن تهران دعوت کردن ، گفته : منم هم اونها رو به دیدن اسراییل دعوت کردم

من که نفهمیدم طرف مسافر بوده یا خلبان. مهم هم نیست، آخه دقت خبری ایرانی درش به کار رفته. ولی چقدر خوبه آدم صهیونیست باشه و بیاد ایران مهمونی. اینا چرا وقتی با دشمن روبرو می شن اینقدر بهشون می رسن؟ پارسال یادتونه سربازای انگلیسی رو به جرم جاسوسی گرفتن بردن تو بهترین هتل، میز پینگ پونگ بهشون دادن بعدشم یکی یک دست کت و شلوار دوخت خیاط احمدی نژاد بهشون دادن؟ خوش به حال هر چه دشمن ایناست!

دیگه چیزی به ذهنم نمی رسه. روانمون شاد شد واسه امروز!

در همین زمینه: باز هم جنگ در فلسطین، داستان های تکراری و کاسه های داغ تر از آش ایرانی

ماجراها با کافه ها و رستوران های تهران

راهم افتاد به وبلاگ میز غذا که از غذا فروشی «خانه کوچک» در فاطمی غربی شکایت کرده بود که گارسون هایش بی نزاکت و چشم چران هستند. البته نه بی نزاکتی و نه چشم چرانی در انحصار گارسون های این رستوران است که من نمی شناسم. ولی به نظرم می آید که بسیاری از مردم تهران باید در این رستوران کار کرده باشند.

این نوشته مرا با یاد چند یادداشت خودم انداخت که در مورد تجربه خود به عنوان یک میهمان، یک خارجی یا هرچه که اسمش را بگذارید، به عنوان کسی که از بیرون می نگرد، در تهران و کافه ها و رستوران هایش گردآورده بودم که دیدم بهتر است چند تا از آنها را در اینجا بگویم:

–          ایران کشور چای خورهاست. دست کم از شونصد سال پیش و از زمان گشایش هند و آمدن چای به ایران، چای نوشیدنی ملی ایرانیان است. حالا اگر کسی از خارج بیاید و خیال کند که می تواند به یک کافه برود و چای عالی بنوشد، کور خوانده است. یک روز به هنگام یک تهران گردی از میدان بهارستان تا آخر خیابان خرمشهر در عباس آباد را پیاده رفتیم و گفتیم در اولین کافه یک چای می خوریم و اگر شما در کویر لوت پنگوئن یافتید، ما هم در این مسیر چای گیرمان آمد. دریغ از یک قهوه خانه یا چایخانه! دست آخر به یک «کافی شاپ» رفتیم و یک نسکافه مزخرف شیرین خوردیم.

–          اگر هم جایی چای یافتید، باید خیلی ساده لوح باشید که بروید و چای سفارش دهید. چای خالی به شما نمی دهند. روبروی جام جم در پاساژ جام جم در کافی شاپ طبقه دوم چای در سماور دارند. در آنجا یک خانم متکبر و بی ادب در پشت صندوق به شما خواهد گفت: «چای خالی نمی فروشیم. باید شیرینی هم بخورید.» حالا اگر شیرینی هم خورده باشید و چای دوم بخواهید، او باور نخواهد کرد و باید یک جوری حالیش کنید که دروغ نمی گویید. وگرنه دروغ می گویید. همان گونه که پیش آمد.

–          یک روز ساعت پنج صبح که کسی را در فرودگاه مهرآباد بدرقه کردم، به خود گفتم که پیش از رفتن به دفتر کار، یک جایی پیدا کنم و یک صبحانه خوب بخورم (کاری که در هر کجای اروپا چشم بسته یک کار لذت بخش است). آمدم میدان آزادی وهیچ چیز حتی یک کیوسک قراضه هم که مثلا پیراشکی و چای داغ بفروشد، نبود. جایی که در آن ساعت صبح شاید پنجاه هزار نفر می ایند و می روند. نه شهرداری عقلش رسیده که جایی را باز کند و نه هیچ کس دیگر. حالا در همان ساعت صبح بروید به ایستگاه متروی «ویکتوریا» در لندن و ببینید تفاوت را. سپس به میدان ونک رفتم و تنها یک حلیم فروشی و کله پزی یافتم و دیگر هیچ! دست آخر پس از متر کردن فراوان خیابان گاندی تا باز شدن یک خواروبار فروشی (به فارسی جدید: سوپری)، از آنجا یک نصفه نان بربری و یک خامه پاستوریزه خریدم و صبحانه را پشت میز کارم خوردم.

–          یک بار پس از برگشتن از کوه با چند نفر از همکاران به یک بستنی فروشی در میدان تجریش که گمان کنم روبروی سینما آستارا بود، رفتیم که چند میز و صندلی پلاستیکی داشت (چیزی که در تهران بسیار نایاب است که بشود در یک بستنی فروشی نشست). در آنجا بستنی و فالوده سفارش دادیم که بخوریم و کمی هم گپ بزنیم. شاید بیست دقیقه آنجا بودیم و جز ما هم مشتری دیگری نبود وهنوز نفر آخر گرم فالوده اش بود که صاحب بستنی فروشی که لنگی هم بر دوش داست، آمد و گفت: «آقاجان بستنی تونو خوردین، پاشین برین.»

–          اگر از کنار ساندویچ فروشی رد شوید و تشنه باشید، به شما نوشابه خنک نخواهند داد. باید ساندویچ هم بخرید.

–          همکارانم را برای خداحافظی برای نهار به چلوکبابی نایب در خیابان وزراء دعوت کرده بودم. حدود 23-22 نفر بودیم. هنگام پرداخت صورت حساب دیدم 2-1 نفر ار همکاران که در کنارم بودند، با تردید به صورت حساب می نگرند و می گویند: «اینها خیلی زیاد حساب کرده اند. ریز غذا را بخواهید.»به گارسون می گویم لطفا ریز غذا را بیاورید. می رود و می آید و می گوید: «ریز صورت حساب را نمی توانیم بدهیم.» به پای صندوق می روم. کسی که پشت صندوق است، می گوید: «ما به هیچ کس ریز صورت حساب نمی دهیم.» می گذرم، همان گونه که شاید همه می گذرند و اینها هم روی همین حساب باز کرده اند که کسی که شمار زیادی میهمان دارد، رویش نمی شود در برابر میهمانانش صورت حساب را کنترل کند و هر چه بگویی مجبور است که بپردازد. البته این تجربه را با بسیاری از رستوران های ایرانی در آلمان و هلند نیز دارم. آنها نیز شاگردان همکاران تهرانی هستند. یکی از دیگری دزدتر! اگر کسی مایل است جند رستوران ایرانی در اشتوتگارت، فرانکفورت، آمستردام یا کلن را نام ببرم.

–          رستوران «دیدنی ها» در خیابان ولی عصر روبروی پارک ساعی است. برخی از همکاران در دفتر از آنجا نهار سفارش می دهند. رستوران نیز همیشه تبلیغ می کند که تا فاصله 3 کیلومتر غذا را بدون افزایش بها می آورد (به فارسی جدید می گویند: دلیوری). در تابستان گذشته در میان گوجه فرنگی کباب شده یکی از همکاران کرمی شاید به درازای 10 سانتی متر پیدا شد. وقتی او به مدیر رستوران تلفن کرد، جناب مدیر فرمودند: «آقا مگه من توی گوجه فرنگی رو هم نگاه کردم؟» ایشان پس این سخن احمقانه حتی عذرخواهی هم نکرد. البته پیش از این جریان که گهگاه برای نهار به آنجا می رفتیم، همین آقای مدیر همیشه با پرسشنامه ای می آمد و می خواست که آن را پرکنیم که آیا از کیفیت راضی هستیم یا نه. با وجودی که یک بار از او خواستم که لطفا هنگام غذا مزاحم نشوید و پرسشنامه را بگذارید برای آخر کار، باز هم رفتار او تغییر نکرد. این را بارها در پرسشنامه نوشتم و فایده ای نداشت.

–          همین رستوران «دیدنی ها» دیگر سفارش یک غذا را قبول نمی کند و در تلفن می گویند: «باید بیشتر غذا سفارش دهید تا بفرستیم.» همکاران من که تا آن زمان و پیش از یافتن کرم همیشه از سرد بودن غذا و یا از دیر آوردن غذا (همیشه پس از 1،5 ساعت) شاکی بودند، تازه حرف مرا قبول کردند که می گفتم: اینها تا چندین سفارش را جمع نکنند، بیرون نمی آیند. البته دیگر کمتر کسی از همکاران به آنجا می رود.

–          میهمان از آلمان داشتیم که عاشق خورش فسنجان است و می گوید: «حالم از این همه کباب به هم می خورد. این همه غذاهای عالی دارید. چرا نمی شود در رستوران خورش سفارش داد؟» روزی در غروب پس از تماس تلفنی با کلی رستوران و سپس گشتن از میدان ونک تا تجریش، جایی را نیافتیم که چیزی جز کباب داشته باشند. دست آخر در جایی کسی رستوران «شاطر عباس» را در چهارراه پارک وی معرفی کرد. به آنجا رفتیم و بازهم تنها انواع کباب را یافتیم. تسلیم شدیم و آنجا شام خوردیم و پول کلی چیزها را که سفارش نداده بودیم را نیز پرداخت کردیم. غذایش بد نیست ولی گارسون ها را گویا از سر مزرعه و خیش شخم زنی می آورند. نه طرز حرف زدن می دانند و نه می توانند میز را بچینند. البته این نیز در انحصار این رستوران نیست. بدون اغراق تاکنون در ایران گارسونی را ندیده ام که آموزش این کار را دیده باشد و بتواند میز را درست بچیند و یا درست جمع کند. چه برسد به این که مودب باشد و یا آن ادب ظاهری تملق آمیز را که داد می زند که ریاکاری است را نداشته باشد و صادق باشد.

–          چندی پیش با 50 نفر از همکاران به رستوران نایب (به تبلیغ همه بهترین چلوکبابی تهران) در خیابان ولی عصر دعوت شدیم. باز هم چلوکباب! جوجه کباب مزخرف بود، کباب کوبیده چرب و کباب برگ بسیار عالی بود. از زعفران روی برنج هم که دیگر خبری نیست. قیمت؟ نفری 22 هزار تومان! یعنی یک میلیون و صد هزارتومان در کل! به دعوت کننده گفتم که بهترین چلوکباب سلطانی در لندن، کلن یا فرانکفورت از 18-17 یورو بیشتر نیست. در تهران گویا بسیار چیزها حساب و کتاب ندارد.

–          این رستوران های بالای شهر هم که «کلاس (نمی دانم منظور ایرانی ها از این واژه چیست. وقتی می پرسی خودشان هم درک واحد ندارند ولی استفاده می کنند)» خودشان را دارند. می روی و می خواهی غذا بخوری. باید هفت زبان خارجی بلد باشی تا بتوانی منوی غذا را بخوانی (میهمان نوازی از همین جا آغاز می شود که نتوانی منو(یعنی کارت غذا) را بخوانی). شنیسل (منظور شنیتسل است) دارند و شاتوبریان و کوفت و زهرمار. اول خیال می کنی که خوب اینها همانی است که از جای دیگر می شناسی. بعد می بینی که نه! تو می توانی بزرگ شده اروپا باشی ولی در تهران یاد می گیری که شاتوبریان آنی نیست که در فرانسه می خوری بلکه در تهران است که البته بر خلاف اروپا در اینجا این غذاها با این اسم های عجیب و غریب بیشترشان شبیه هم هستند و مزه مشابه می دهند. فقط قیمت شنیسل تهرانی دو برابر شنیتسل اصل وین است که می توانی آن را با بهترین کیفیت در اتریش بخوری. هر که باور نمی کند، یک سر برود آن رستوران در خیابان ولی عصر که قبلا اسمش «چاتانوگا» بود و هم شاتوبریان سفارش دهد و هم شنیسل. ظاهرش مثل نهارخوری های کارخانه ها می ماند و با چراغ های مهتابی فضای رومانتیک درست کرده است!

–          سال گذشته که در تهران بودم، همکاران ایتالیایی من همیشه شاکی بودند که این چیزایی که ایرانی ها به آن پیتزا یا پاستا (به تهرانی: پستا) می گویند، غذاهای من درآوردی دیگری است و ارتباطی با همنام های ایتالیایی ندارد. یکی از آن یکی مزخرف تر! ولی مگر به خرج این رستوران های قلابی می رود؟

–          یک روز در سال گذشته با همکاران ایرانی و خارجی به رستوران «پستو» (پستوی فارسی نه! Pesto درست است)، مثلا رستوران ایتالیایی است. البته در گروهمان در آن روز ایتالیایی نبود که باز غر بزند که ایرانی ها غذاهای ما را خراب می کنند. به هنگام سفارش یک همکار هندی که چیزی به نام گوردون بلوی مرغ (منظور همان کوردون بلو است که البته اصل اروپایی آن شنیتسل گوساله یا گاو است که در دل آن ژامبون خوک و پنیر می گذارند. در این رستوران سینه مرغ بود که در میانش گوشت گاو داشت) سفارش می داد، از گارسون خواست که گوشت درون گوشت مرغ گوشت گاو نباشد و گارسون سفارش را قبول کرد. همکار هندی به هنگام خوردن غذایش به شدت مشکوک شده بود و گارسون را خواست که: این گوشت چیست؟ و گارسون دروغگو اصرار داشت که گوشت گوسفند است و برای ما آشکار بود که گوشت گاو است. همکار هندی از خوردن غذایش صرفنظر کرد. نه گارسون و نه مدیر رستوران هیچ کدام پاسخ گو نبودند.

–          وای به روزی که در تهران نیاز به توالت پیدا کنید. اگر جایی را یافتید؟ اگر هم یافتید، آیا تمیز بود؟

هر وقت هم که در تهران بگردی، این کافه ها پر هستند از مشتری. برخی از تهرانی های تازه به دوران رسیده و نوکیسه هم که نه می دانند پولهایشان را چه جوری خرج کنند و نه می دانند که چه انتظاری باید داشته باشند، مشتریان این کافه ها با نام لوس  «کافی شاپ» و رستوران ها هستند و دلشان غنج می رود وقتی به جای شیرموز خودمان، «بانانا شیک» نوش جان می فرمایند. انگار در علی آباد سفلی همیشه بزشان بانانا شیک تولید می کرده. یک سر به آن «کافی شاپ» روبروی تتاتر شهر بزنید و ببینید که چیزی از منوی آن می فهمید! استروبری شیک، کوپ بستنی و هزار اسم چرند دیگر. برای من قابل درک نیست که چرا در تهران اسم این چیزها باید اسم خارجکی باشد. مگر زبان فارسی که برای ساخت واژه چون آلمانی، فرانسه یا عربی بسیار قوی است، چه کم دارد که اینها می آیند واژه های عجیب و غریب زبان های دیگر را که بسیاری از آنها از مفهوم خود نیز خارج گشته اند و یا در فارسی معنی دیگری دارند، را برای خوراکی های معمولی و آشنای ایرانی استفاده می کنند؟ چرا باید تهرانی و ایرانی نتواند یک غذای با کیفیت خوب و با آرامش بخورد بدون این که با این کارهای تازه به دوران رسیده ها و آنهایی که می خواهند یک شبه میلیونر شوند، سروکار داشته باشد؟

حالا:

–          بروید به پاریس! بولوار شانزه لیزه که همه شنیده اند و می شناسند. هر که هم که ندیده، می داند که جای بسیار گرانی است. ساعت 9 صبح یک روز زیبای بهاری بروید آنجا و در یکی از کافه های شلوغ آنجا که در پیاده رو میز و صندلی چیده است، بنشینید. تنها یک قهوه سفارش دهید که شاید بشود 3-2،5 یورو (یعنی از چرندیاتی که به نام کاپوچینو یا به قول یکی کاپوچونو در تهران به شما می دهند، ارزان تر). بعد یک روزنامه 150 صفحه ای لوموند هم باز کنید و تا 4 بعد از ظهر آنجا بنشینید و آن را از سر تا ته بخوانید. اگر کسی چیزی به شما گفت؟ بروید به لندن، به کاونت گاردن یا لستر اسکوور! یک چای با شیر یا یک قهوه سفارش بدهید و تا ظهر به همهمه خیابان بنگرید. بروید به مادرید، بروکسل یا هامبورگ. بروید به وین، پراگ، بوداپست یا برلین. فرهنگ میهمان نوازی را در کافه ها و رستوران ها ببینید تا بفهمید که جای میهمان نوازی تهرانی گنده گوی هوچی و حقه باز دروغ گو کجاست.

چقدر می شود هنوز نوشت!