بازی وبلاگی: اگر قرار باشد من نیز تحریم کنم …تحریم فاندامنتالیکس ها (FundamentaliX)!

جادی مرا و دیگر دوستانش ( سولوژن، خجسته، جیران، سینا و متتی) به بازی وبلاگی «من نحریم می کنم» دعوت کرده است.

من چون تاکنون در این گونه بازی های وبلاگی شرکت نکرده ام، راه بازی را درست نمی د انم چگونه است. به هر حال آن گونه که خیال می کنم باشد، شرکت می کنم.

گفتم: «بگو فاندا!»

– «فاندا»

– «بگو: منتال»

– «منتال»

– «بگو: فاندامنتال»

– «فاندامنتال»

– «بگو: فاندامنتالیکس»

– «فاندامنتا… چی چی؟»

– «فاندامنتالیکس (FundamentaliX)!»

این X آخرش مهمه!

اگه قرار باشه کسی یا چیزی روتحریم کنم، من اونهایی که به جای تئوری تکامل پیرو مکتب آفرینش هستن رو تحریم می کنم. اونهایی که گمان می کنن که خدا جهان را آفرید، از اولش هم درست و کامل آفرید و بعدش دیگه تعطیل شد.

اونهایی که ازبیست سال، نه از سی سال پیش، بازم نه از چهل سال پیش که یونیکس و  بعدش هم از بیست سال پیش لینوکس آفریده شد، کماکان با ed، vi و دیگر دایناسورها کار می کنند. براشون نه گرافیکی آفریده شده و نه ماوس اختراع شده. کماکان همون کیبرده و text. دیگه هر چی در این بیست سال آفریده شده، همه اش الکیه و لوس یازی. اصالت در همینه که با vi و ed کار کنی. تازه همون بیست سال پیش بنیادگراهای امروزی همون زمان هم جنگ صلیبی راه انداختن. یک سو مقلدان مکتب vi  صف بسته بودن و دعواهاشونو با مقلدان ed که مقلدان vi رو اصلاح طلب و بچه سوسول می خوندن کنار گذاشته بودن و با اونا یکی شده بودن چون اون طرف مقلدان emacs صف کشیده بودن که تازه آفریده شده بود و با ماوس کار می کرد و اسکریپت می فهمید و از این چیزای سوسولی. جنگ هنوزم در سال 2012 تموم نشده و شاید دیگه باید مقلدان ed، vi و emacs بشن یه جبهه و با سوسول های OpenOffice و LibreOffice بجنگن.

یه همکار اسراییلی دارم که هنوز در سال 2012 با mail کار می کنه. بهش می گم تو خجالت نمی کشی؟ این چیه؟ می گه: این اصالت داره. هنر اینه که بتونی با این کار کنی نه با Outlook یا Thunderbird!

زندگی یعنی X! زنده باد X! بقیش الکیه! حالا بازم بگین فاندامنتالیکس یعنی چی!

اینا زمانی که در فرودگاه ریاض منتظر پرواز نشسته بودم و دعوت جادی برای این بازی رو دیدم، به ذهنم رسید. بالاخره یه ربطی هم به این مملکه وهابیکسی-سلفیکسی داره دیگه!

پانوشت: اهالی محترم امارت فاندامنتالیکسستان: اگه گفتین این دستورهای این عکس بغلی چکار می کنن؟ اینا مال صدر دوران ایکسلام بوده. نرین به توضیح المسایل امام عظیم اشان تامپسون و یا حجت الایکسلام لوس تورواردز نگاه کننین و تقلب کنین.

اپیسود فرودگاه (4)

در غروب یک تابستان زیبا با همسرم در میدان زیبای شهرداری بروکسل ایستاده ایم  و گرم عکاسی هستیم. دو دختر جوان که یکیشان دستش را گچ گرفته است، به ما نزدیک می شوند. دیگری یک رادیو ضبط همراهش است. دختری که دستش را گچ گرفته، از من می پرسد: «با من می رقصید؟» من که غافلگیر شده ام، می گویم: «چه خبر است مگر در اینجا؟» می گوید: «من به زودی عروسی می کنم و برای همین آخرین روزهای آزادیم را می گذرانم.» روشن است که الکی می گوید. بهانه عجیبی است. آن هم در اروپای مرکزی! می گویم: «چرا که نه؟  Avec plaisir» آن یکی موسیقی والس می گذارد که خوشبختانه رقصش را بلدم. در وسط آن میدان بزرگ به رقص در می آییم. صحنه ای است غریب با آن دست گچ گرفته! خانم همسر نیز با شیطنت با دوربین فیلمبرداری گرم گردآوری سند جرم است.

پس از چند دور دختر از من تشکر می کند و هنگام رفتن به سراغ دیگری، چیزی را با برگ اعلامیه ای به دستم می دهد. یک کاندوم است و اعلامیه ای در باره کارزار مبارزه با ایدز و نشانی مراکز مشاوره در بروکسل. کاندوم را به دختر نشان می دهم و می گویم: «تو که می خواهی عروسی کنی، این بیشتر به درد خودت می خورد.» می خندند و به سراغ یکی دیگر می روند.

کاندوم در گوشه ای از کیف من ماند و فراموش شد.

چند سال بعد در فرودگاه امام خمینی تهران می خواهم سوار پرواز ایران ایر به کلن شوم. بازرسی پیش از پرواز در آنجا در اختیار سپاه پاسداران است و نه نیروی انتظامی یا فرودگاه. برادران آنجا را از دوران پس از انقلاب از پلیس فرودگاه گرفته اند و خود مسافران را کنترل می کنند. کیف خلبانی بزرگ من جیبی دارد که تعریف ویژه ای ندارد و پر است از چیزهای گوناگون چون مداد و خودکار و گیره کاغذ و چیزهای دیگر که خود هیچ گاه آن را تا آن زمان به درستی نگاه نکرده بودم که چه چیزهایی آنجا هست. نمی دانم که در فرودگاهها در مونیتور دستگاه بازرسی چه می بینند ولی گهگاه نگاهی به آن جیب می اندازند و البته کسی چیزی مشکوک در آن نیافته بود. تا آن روز!

و چنین بود در آن سحرگاه در فرودگاه امام خمینی در ساعت چهار صبح که برادر پاسدار گفت: « آقا، این کیفو باز کنید لطفا!«

کیف را باز می کنم. اینجا و آنجا را می گردد. همکارش که به تصویر روی مونیتور می نگرد، می گوید: «بالا سمت راست را ببین.» دستش را در آن جیب می کند و مشتی گیره کاغذ فلزی و نوک مداد در می آورد. همکارش می گوید: «آها، گیره کاغذه.» پشت سر من صف درست شده است. برادر پاسدار باز هم می گردد و ناگهان آن کاندوم کذایی از بروکسل را می یابد که شاید سه چهار سال بود ندیده بودمش. آن را بالا می گیرد و می پرسد: «آقا این چیه؟«

من که به هر حال از دیدن آن کاندوم در آنجا تعجب کرده بودم و یاد بروکسل افتاده بودم، از هوشمندی برادر پاسدار و این کارش تعجبم چند برابر شد که می پرسد این چیه. در حالی که به سختی خنده خود را کنترل می کردم، گفتم: «کاندومه دیگه! اگه می خوای بازش کن.» برادر بیچاره سرخ شد و دست و پایش را گم کرد. کاندوم بی حیای آبروبر را سرجایش گذاشت و در کیف را بست. کاملا دستپاچه شده بود و با عجله گفت: «بفرمایید، بفرمایید.«

چهره آنهایی که پشت سر من بودند، دیدنی بود. همه تلاش داشتند جلوی خنده خود را بگیرند. آن سوتر یکی از مسافرها که از کنارم گذشت، گفت: «آقا دمت گرم! کلی حال کردیم صبح زودی.«

در نمایشگاه IT و مخابراتی CeBit امسال در هانوور آلمان در غرفه های برنامه های آنتی ویروس Norton و McAfee کاندوم با سی دی برنامه پخش می کردند. خوب ربط دارد به آنتی ویروس دیگر! این کار مرا به یاد برادر پاسدار در فرودگاه تهران انداخت که بیایم و در اینجا این جریان را بنویسم.

کاندوم کذایی فضول شمار دیگر جایش در کیف تعریف شده است و تا امروز مچ یک برادر پاسدار دیگر را نیز در فرودگاه امام گرفته است. او نیز پرسید: «آقا این چیه؟«

دیگر نوشته ها در این زمینه

–  اپیسود فرودگاه (1)

–  اپیسود فرودگاه (2)

اپیسود فرودگاه (3)

فورست گامپ و من

امشب تلویزیون فیلم فورست گامپ (Forest Gump) را برای هزارمین بار نشان داد و من برای نمی دانم برای بار چندم به تماشا نشستم. شاهکاری است. بیشتر نمی دانم چه بگویم. هزار صحنه دارد که هر بار که فیلم را می بینی به یکی دیگرش می خندی. یک صحنه دارد که ریچارد نیکسون، رییس جمهور آمریکا برای فداکاری هایش در ویتنام به او نشان شجاعت می دهد و در همان هنگام برای این که چیزی گفته باشد از او می پرسد که به کجای شما گلوله خورده است؟ فورست گامپ می گوید: به بهترین جایم! رییس جمهور که گویا متوجه نمی شود، در گوشش می گوید: می شود آنجا را نشان بدهی؟ فورست گامپ نیز اطاعت می کند، پشتش را به رییس جمهور می کند، شلوارش را پایین می کشد و پشتش را به او نشان می دهد. تقصیر او که نبود. گلوله به بهترین جایش خورده بود. نام آنجا برایش «بهترین جا» بود.

سیزده سال پیش یک همکار آلمانی داشتم که نه تنها بسیار شبیه فورست گامپ (شبیه تام هنکس در آن نقش) بود و موهایش را نیز همان گونه کوتاه و سربازی نگاه می داشت، بلکه کمی ویژگی های او را نیز داشت. به ویژه استدلال هایش همیشه ساده بودند. هنگام حرف زدن نیز جمله بندی های ویژه خودش را داشت. همیشه به یاد او می افتم.

دو سال پیش که در عربستان سعودی بودم، در یک مجموعه ورزشی عضو بودم و برای ورزش به آنجا می رفتم. این تنها کاری بود که در وقت آزاد در آن مملکت الهی می توان انجام داد. سرگرمی دیگری به جز خوردن و خریدن وجود ندارد. در آن مجموعه آرایشگاهی بود که برای اعضاء مجانی بود. آرایشگر آن جوانی مصری بود. بار نخست که به آنجا رفتم، نمی توانستم به او حالی کنم که موهایم را چگونه کوتاه کند. عربی که بلد نبودم، او هم انگلیسی بلد نبود. سپس گفت فرانسه می داند که البته پس از 10 ثانیه روشن شد که آن را هم نمی داند. به هر رو، با اشاره و دست و پا حالیش کردم که کاملا کوتاه می خواهم و دورش هم خیلی کوتاه باشد، سربازی، آلمانی و …

وقتی کارش تمام شد و از کمی فاصله به نتیجه کارش نگاه کرد، ناگهان گفت: فورست گامپ! شبیه فورست گامپ شده ای. کلی خندیدیم.

از آن روز به بعد نام من شده بود فورست گامپ. به همان نام در دفتر مجموعه ورزشی وقت می گرفتم و به او می گفتم مثل فورست گامپ کوتاه کن.

اپیسود فرودگاه (3)

روز یکشنبه است و من با پرواز ایران ایر از تهران به کلن می رسم. مدتی است که در این مسیر می روم و می آیم و چهره های آشنا نیز زیاد می بینم. از هواپیما وارد راهرو که می شوم، زن جوانی را می بینم که چند متر جلوتر از من کیف سنگینی را با خود می کشد و با دختر بچه کوچکش که بداخلاق شده است، نیز کلنجار می رود. من که دستم خالی است، به آنها می رسم و کیفش را می گیرم. تشکر می کند. وزن کیف شاید بالای 15 کیلو باشد. با خود می اندیشم که باید پر از خوراکی، قورمه سبزی و کدو و بادمجان سرخ شده و این چیزها باشد که ایرانی ها اصرار غریبی دارند که هر بار دهها کیلو با خود بیاورند.

دخترک که به نظر سه چهار ساله می آید، خسته شده است و غر می زند و مادرش به زبان آذری تلاش دارد آرامش کند. شاید سی سالش باشد. بسیار زیبا و ظریف است با موهای طلایی (رنگ نشده) و چشم های روشن که در ایران کم یافت می شود. سعی می کنم با دخترک  شوخی کنم تا آرام شود. اصلا مرا تحویل نمی گیرد. از  کنترل گذرنامه رد می شویم و می بینم که آنها کارت اقامت بلژیک را دارند. در بخش تحویل بار دو گاری می آورد. می پرسم: «بارتان زیاد است؟» می گوید: «بله، 5-4 بسته داریم.» می پرسم: «از اینجا چگونه می روید به بلژیک با این همه بار؟» می گوید: «شوهرم می آید.» سپس با کمی مکث می گوید: البته اگر ما را از یاد نبرده باشد و یا اگر بخواهد دنبال ما بیاید.» شنیدن چنین جمله ای چنان مرا تکان داد که آن را در ذهن تکرار کردم که آیا درست شنیدم یا نه. نمی دانم چه بگویم. سکوت می کنم و سرم را با چمدان هایی که از برابرمان می گذرند، مشغول می کنم. دختر کوچولو آرام شده و با چیزی گرم بازی است. جمله ای که شنیده ام کماکان در فضا سنگینی می کند. می گویم: «با هم مشکل دارید؟» می گوید: «بله، ما را نمی خواهد.» می پرسم: «ایرانی است؟» می گوید: «بله، همشهری هستیم.«

نمی دانم چرا، ولی آمار بی شمار ازدواج های شکست خورده در اروپا در ذهنم رژه می روند؛ ازدواج های پستی، شکست های بر اساس تفاوت فرهنگی، رشد متفاوت مرد و زن پس از رسیدن به اروپا و اختلاف ها بر اساس تغییر محیط فرهنگی و جابجایی ارزش ها، پافشاری مرد سنتی و غیرتی ایرانی بر ارزش های پوسیده و درگیری با زنی که در جامعه آزاد اینجا می خواهد به رشد خود بپردازد و خیلی چیزهای دیگر، همه و همه سبب آمار جدایی بیش از %70 در آلمان و بیش از %80 در سوئد شده است. در جاهای دیگر نیز کمابیش این گونه است.

همه اینها شاید قابل درک و عواقب اجتناب ناپذیر فرهنگ حاکم بر جامعه ایران باشد. اما آن چه که هیچ گاه برای من قابل پذیرش نیست، خشونت است؛ خشونتی که بیشتر از سوی مرد بر زن اعمال می شود. یاد یک حضرت آقای چپ در همین شهر کلن می افتم که هنگام خروج از خانه در را قفل می کرد تا همسرش از خانه خارج نشود. جناب رفیق حسود و شکاک  تشریف داشتند و بسیار هم غیرتی بودند. این مورد و چند مورد خشونت و کتک کاری که در جریان بودم، به ذهنم می آید. هر اختلافی میان زن و شوهر هم که باشد، هیچ توجیهی برای خشونت و به ویژه خشونت جسمی مرد بر زن نمی تواند وجود داشته باشد. حتی نمی شود چنین مردانی را حیوان نامید. من حیوان مذکری را نمی شناسم که با جفت خود با خشونت رفتار کند. این تنها ویژه انسان هاست.

در آن صبح آرام روز یکشنبه، این افکار در چند ثانیه از ذهنم می گذرد و دگرگون می شوم. هر چند که تلاش دارم که میان این افکار و این مورد مشخص در کنارم ارتباطی برقرار نکنم. با این وجود می گویم: «برای من قابل درک نیست که مردی چنین همسر و فرزندی داشته باشد و قدر آنها را نداند و چنین افکاری را به ذهن آنها بدواند. من نه شما را می شناسم و نه او را، ولی یک جورایی برای او متاسفم.«

خوب شد که در این لحظه چند تا از چمدان ها رسیدند و سرمان به آنها گرم شد. احساس کردم که نباید این گفتگو را ادامه بدهم. از سوی دیگرهم نمی توان چنین گفتگویی را ناشنیده گرفت و بی تفاوت می بود. در ذهن خود به این می اندیشم که باید آنها را همراهی کنم که اگر جناب شوهر تشریف نیاوردند، بتوانم راهی برایشان بیابم. روی کارتی نیز شماره تلفن مان را می نویسم و به او می گویم: «من احساس می کنم که شما خیلی مشکلات دارید. هر چند که نمی دانم چه می شود کرد ولی این شماره تلفن ما و نام من و همسرم در این شهر است. هر زمانی که نیازی داشتید بدون تعارف به ما زنگ بزنید.» او نیز شماره تلفن خود را می دهد. من می دانم که من هیچ گاه به آن شماره زنگ نخواهم زد و او نیز به هم چنین. این نرم فرهنگ اجتماعی است. اما کم نبوده اند کسانی که در شرایط سخت و بی پناهی غیر قابل تصور در غربت قرار داشته اند. در باره دختران ایرانی که بدون اندیشه و تنها برای خارج شدن از تسلط ملایان با هر کسی که رسید، ازدواج می کنند و دچار سرنوشت های عجیب و غریب می شوند، بسیار شنیده ام. تنها مهم در آن لحظه این است که اقامت جایی را در خارج از ایران داشته باشد. این شماره تلفن برای چنین شرایطی بود.

با چنین گفتگوی غیر منتظره ای احساس می کنم که دارم وارد پهنه مخاطره سازی می شوم. می دانم که پرداخت به این چیزها در شرایطی که انسانها در حال  بحرانی هستند، چون زمین مین گذاری شده است که نباید پا روی آن نهاد. ولی رفتار کلیشه ای در فرهنگ ایرانی، بی تفاوتی و خود را به ناشنوایی و نابینایی زدن و «به من چه مربوط است» را نیز خارج از ارزش های خود می دانم. خوشبختانه همه بارها را گرفته ایم و برای  چیدن آنها روی گاری جو به سرعت عوض می شود که: این را روی آن بگذارید و آن شکستنی است و غیره. گاری بار خود را در کنار ماموران گمرک می گذارم تا دو گاری آنها را به بیرون ببرم و بازگردم. در سالن فرودگاه آن دو به سوی سه چهار نفر می روند که در گوشه ای ایستاده اند. خوب، پس آقا همسر و فرزندش را فراموش نکرده است. سلام و علیکی سرد به آذری رد و بدل می شود. رفتار تیپیک مرد بی تفاوت را می بینم که زنان ایرانی همیشه از آن شاکی هستند که یاد نگرفته است که احساسش را نشان دهد و یا برایش کسر شان است. حتی دختر کوچک را نیز نبوسید یا من ندیدم. به دنبالشان با چند گام فاصله و با گاری چمدان ها به آنها می رسم. می دانم که با این گفتگو پیش داوری منفی نسبت به همسرش در ذهنم ایجاد شده است. سعی می کنم از این احساس فاصله گیرم و بی طرف باشم. آقا چشمش به من می افتد. مرا برانداز می کند. نگاهش پرسش گر، منفی و فاصله دار است. ناشی تر از آنی است که بتواند رفتار رسمی به خود گیرد. این گونه نگاه آدمهای غیرتی و شکاک را خوب می شناسم. پشت این نگاهها و خشونت ها بیشتر یک شخصیت ضعیف و ناتوان مخفی شده است به ویژه که احساس مالکیت نسبت به زنی داشته باشند که زیبا نیز باشد که دیگر هیچ!  اعتماد به نفس به زیرزمین می رود. به هر رو، دلیل نمی شود که رفتار من دوستانه نباشد. سلام می کنم و می گویم: «بفرمایید، خانم شما، دختر شما و بار شما!» همسرش نیز به آذری توضیح می دهد که: » آقا زحمت کشیدند و …«(از همان حرفهای پرطمطراق، پرتعارف و تجملی ایرانی ها که من معمولا پاسخی برایش ندارم). واژه هایش با آن واژه هایی که با من حرف می زد، تفاوت داشت. هردو از من تشکر کردند.

نتوانستم بفهمم که آیا جناب آقا کنایه مرا در جمله دو پهلویی که گفتم، متوجه شد یا نه. به هر رو باز هم تشکر می کند. من نیز به بهانه بازگشت به گمرک به سرعت از آنها دور می شوم. از آن زن زیبا و دخترکش دیگر چیزی نشنیدم و امیدوارم که هر جا هستند، بر خلاف آن روز شاد باشند.

دیگر نوشته ها در این زمینه

–  اپیسود فرودگاه (1)

–  اپیسود فرودگاه (2)

اپیسود فرودگاه (4)

 

اپیسود فرودگاه (2)

اسکات همکار آمریکایی من است. آدم بدعنق و غرغرویی است که اگر هوا آفتابی باشد، شاکی است، اگر ابری باشد هم شاکی است. هیچ وقت از کار راضی نیست. می دانم که از من نیز زیاد خوشش نمی آید. در اجرای کار اختلاف داریم و صراحت مرا در کار دوست ندارد. البته هیچ گاه چیزی به روی من نمی آورد. در این زمینه، (اگر بشود با احتیاط جمع بست) آمریکایی ها در مقایسه با آلمانی ها و مردم اروپای مرکزی، به ایرانی ها و خاورمیانه ای ها نزدیک تر هستند. حرف های منفی بیشتر پشت سر گفته می شود و تعریف و تمجیدها روبرو.

به او گفته ام که با این همه نارضایتی منتظر سکته قلبی اش باشد.

قرار است با هم از بوستون به مینیاپولیس برویم، پرواز داخلی در آمریکا. سال 2002 است و با وجودی که 11 سپتامبر را پشت سر گذاشته ایم، کماکان وضعیت امنیتی در فرودگاههای آمریکا را می توان نسبت به اروپا «شل و ول» توصیف کرد. یک بار در فرودگاه «نوارک Newark» در کنار نیویورک برای سوار شدن به پرواز پاریس از چارچوب فلزیاب گذشتم و دستگاه صدا کرد. ماموری که آنجا نشسته بود و سرش به سگ یکی از مسافران گرم بود، واکنشی نشان نداد. برگشتم و دوباره از دستگاه رد شدم که صدا داد. بازهم هیچ! کماکان سرش با سگ گرم بود. من نیز راهم را کشیدم و رفتم. هر چیزی را می توانستم همراهم داشته باشم.  به جایش در فرودگاه شیکاگو وقتی با پروازی وارد می شوی و با بارت می خواهی فرودگاه را ترک کنی، باید همه بار را در دستگاه بگذاری (چون فرودگاه امام خمینی تهران). ایرانی ها گمان کنم دنبال چیزی می گردند که شبیه شیشه آب انگور باشد. ولی نمی دانم ماموران فرودگاه شیکاگو دنبال چه می گردند وقتی که می خواهی از فرودگاه به داخل شهر بروی. اسلحه؟ دو کیلومتر که از فرودگاه شیکاگو دور شوی، یک فروشگاه اسلحه فروشی بزرگ در کنار جاده هست که هر چه بخواهی دارد.

اما این بار در فرودگاه بوستون گویا جریان تفاوت می کرد.

در بازرسی بدنی اسکات پشت سر من است. من از چارچوب فلزیاب می گذرم و صدا می کند. به مامور می گویم: «شاید این کمربند باشد.» کمربند را باز می کنم و دوباره می گذرم. مشکل برطرف شده است. در گوشه ای منتظر می مانم.

اسکات پشت سر من می آید و دستگاه صدا می کند. این بار مامور از جایش بلند می شود و به او می گوید: «ببخشید. لطفا با من بیایید.» او را با دو مامور دیگر با خود می برند. من در همان جا می ایستم در انتظار. نیم ساعت، یک ساعت … از آن مامور که در جایش نشسته است، می پرسم: « پس این همکار من کجاست؟» جواب استاندارد (سربالا) می دهد: «الان می آید. چیزی نیست. تنها یک کنترل است.»

پس از دو ساعت اسکات می آید. آنقدر عصبانی است که نمی شود با او حرف زد. چهره اش سرخ تر از همیشه است. می گوید: «می بینی با آدم در مملکت خودش چه رفتاری دارند؟ مرا در یک اتاق کاملا برهنه کرده اند، لباس های مرا برای بازرسی برده اند و دو ساعت بعد آورده اند. پاسخ هیچ سوال و اعتراضی را هم نمی دهند. عذرخواهی هم نکرده اند.«

می گویم: «چه ربطی به مملکت کسی دارد؟ مگر اینها از تو گذرنامه خواستند که ترا با خودشان بردند؟ کنترل امنیتی است دیگر. حالا بدشانسی تو بود که به تو بند کردند. اگر مرا می بردند مثلا طبیعی تر می بود؟» عصبانی است. گمان کنم که شاید بیشتر انتظار همین را داشته است و حالا ماموران امنیتی فرودگاه بوستون دماغش را سوزانده اند.

سربه سرش می گذارم که از عصبانیت درآید: «می دانی مشکل تو چی بود؟ تو قیافه ات به آمریکایی ها می خورد. به تو مشکوک شدند. به من که ایرانی هستم که مشکوک نمی شوند.«

پرواز مینیاپولیس را از دست داده ایم. یک پرواز دیگر نزدیک است که با آن می رویم. در طی پرواز یک کلمه هم حرف نزد.

گهی پشت به زین و گهی زین به پشت!

دیگر نوشته ها در این زمینه

–  اپیسود فرودگاه (1)

اپیسود فرودگاه (3)

اپیسود فرودگاه (4)

 

افکار مغشوش از روزمرگی یک مسافر (2)

پنج ماه گذشته را در هتل های گوناگون گذرانده ام و اکنون دو هفته است که پس از پایان پروژه در خانه خود هستم. در خانه بودن برایم احساس غریبی است. در این پنج ماه هر 4-5 هفته برای یک آخر هفته به خانه برمی گشتم، چمدانی را می گذاشتم و چمدانی دیگر برمی داشتم. ماشینم (چون همیشه) هم اتاق کار است، هم اتاق نشیمن وهم انباری و کمد لباس و کتابخانه. هر بار که در خانه هستم، در برابر قفسه های گوناگون می ایستم و فکر می کنم که چه چیزهایی را لازم دارم و با خود ببرم. انگار ترا در فروشگاه مورد علاقه ات رها کرده اند و گفته اند که ده دقیقه زمان داری که هر چه دلت می خواهد برداری و پس از آن باید بیرون بروی و تو مانده ای که از این فرصت طلایی چگونه استفاده کنی… احساسی است همواره غریب!

پس از 450 کیلومتر رانندگی، پس از چهار هفته دوری در ساعت دو صبح به خانه می رسی. در زمستان سخت امسال آلمان، درجه حرارت بیرون از خانه هشت درجه زیر صفر است. اتاق خواب شش درجه بالای صفر نشان می دهد و تو می اندیشی که چگونه می شود در این سرما در این اتاق خوابید.

از روزمرگی خارج شده ای. قهوه خورهای حرفه ای شاید همه این مورد را می شناسند: آب در قهوه جوش ریخته ای، فیلتر و پودر قهوه را هم گذاشته ای. سپس می روی و برمی گردی و می بینی که  کتری یا فلاسک (چه واژه های نخراشیده ای) را فراموش کرده ای زیر قهوه جوش بگذاری. قهوه سررفته و از همه جا سرازیر است.

دستگاه مایکروویو در آشپزخانه از دید من یکی از بهترین دستگاه هایی است که اختراع شده و من 15 سال است که بیشترین استفاده را از آن دارم. حالا، صبح زود می آیی و اشتیاق اولین قهوه را داری.  می خواهی شیر را بجوشانی. در برابر دستگاهت ایستاده ای و یادت رفته که چگونه کار می کرد. همه اش شش دکمه دارد و نمی دانی که کدام مال زمان بود، کدام مال وات و کدام روشنش می کرد. به قول آلمانی ها چون گاومیش در برابر کوه ایستاده ای و نمی دانی که از این طرف کوه را دور بزنی یا از آن طرف. و چون نمی دانی، ایستاده ای و به کوه نگاه می کنی.

====

این نوشته را در زمستان نوشته بودم ولی در بهار نوبتش شده است.

اپیسود فرودگاه (1)

فرودگاه جای جالبی است و پر از چیزهای غیرمنتظره. در فرودگاه روزمرگی وجود ندارد، چون خود، پایگاه سفر و سبب برهم خوردن روزمرگی است. شاید برای آنهایی که در آنجا کار می کنند نیز این گونه باشد و یا نه، برای آنها روزمره باشد، نمی دانم. برای مسافر، بدون تردید این گونه است. هیجان انگیز است.

فرودگاه جای مرموزی است. همیشه دلهره داری از این که چیزی وجود دارد که نمی دانی چیست. دلهره تاخیر پرواز؟ کنترل گذرنامه؟ این که در تهران نگذارند از کشور خارج شوی؟ سقوط هواپیما و آخرین سفرت؟ هیجان پرواز؟ دیدن چیزهای ناشناخته و پیش بینی نشده؟ … پس از بیست سال سفر و گذر از فرودگاه های چهارگوشه جهان، هنوز هم فرودگاه برای من جاذبه ای عجیب دارد.

سفر تنها جابجایی جغرافیایی از اینجا به آنجا نیست. در سفر، اندیشه ات، معیارهایت، تصویرها و ذهنیت هایت و نظام ارزشی ات نیز به سفر می روند. در آنجا با دیگران می آمیزند و سنتزی ایجاد می کنند که در اختیار تو نیست. این گونه به سفر می روی و به گونه ای دیگر باز می گردی. هیچ گاه آنی نیستی که پیش از سفر بودی.

سفر زندگی ات را شتاب می بخشد و گهگاه از سرعت سرسام می گیری. شاید بتوان گفت که فرودگاه دروازه ای است به سوی ناشناخته ها.

سفر نسبی بودن تو و اندیشه ات را بدون هیچ گذشت و رحمی به تو نشان می دهد.

آدمهای فرودگاه نیز عجیب هستند. می توانی ساعت ها در گوشه ای بنشینی و مسافران را تماشا کنی که می آیند و می روند. در هر گوشه دنیا هر چند که استانداردها و روندهای فرودگاهها مشابه است، هر کدام رنگ فرهنگی خود را دارد. یک پرواز که از جایی می نشیند، رنگ و هوای آن بخش از فرودگاه عوض می شود، می شود هندی، عربی، اروپایی، چینی، آفریقایی … در اروپا در زمستان یکی از کناره دریای کاراییب می آید و شلوار کوتاه و تی شرت کوتاه تنش است و یا از اروپا کسی با پالتوی ضخیم به هنگ کنگ می رود و یادش رفته که آنجا زمستان ندارد.

در فرودگاه ریاض حاجی ها می آیند از جهان اسلام و هنگام بازگشت یک دبه 5 لیتری آب زمزم با خود به داخل هواپیما می برند. هر پروازی شاید دو هزار لیتر آب با خود می برد؛ آن هم در روزهایی که در فرودگاههای دیگر کشورها هر مایعی (و تازگی ها هر جامدی نیز) که در بار دستی بیشتر از 100 میلی لیتر باشد را می گیرند و روانه زباله می کنند. همین دو سه هفته پیش در فرودگاه ژنو خمیر ریش تراشی مرا که در کیفم فراموش کرده بودم، گرفتند. جالب این است که زحمت انداختن آن به سطل زباله  را نیز نمی کشند و خودت باید آن را دور بیاندازی. باید این کار تاثیر روانی فراموش نشدنی داشته باشد که دیگر از این کارها نکنی.

یک بار برای یکی از ماموران در اروپا که به گوشه ای از کیف بزرگ «خلبانی» من بند کرده بود که خودم هم درست نمی دانم که در درونش چیست، جریان فرودگاههای عربستان سعودی و دبه های 5 لیتری آب را تعریف کردم. چشمهایش چهارتا شده بود. می گفت که در رویا هم نمی تواند چنین چیزی را تصور کند.

دیگر نوشته ها در این زمینه

–  اپیسود فرودگاه (2)

اپیسود فرودگاه (3)

اپیسود فرودگاه (4)

 

بنیاد گرایی شادی صدر

شادی صدر این روزها با یادداشتی که در باره سخنان امام جمعه تهران نوشته و در آن به همه مردان ایرانی پنچه کشیده، توجه همه را به خود جلب کرده است. یکی از خوانندگان خوب اینجا نیز از من خواسته است که در این باره چیزی بنویسم.

سخنان شاهکار آخوند صدیقی کم دنیا را به تفریح و خنده کشانده بود، حالا شادی صدر هم در همان مایه ادامه داده که البته در گستردگی جلب توجه به پای صدیقی هم نمی رسد ولی آن قدر هست که وبلاگستان را به این بحث بیراهه بکشاند. صدیقی گفته بود که زلزله از زنا می آید و عدم رعایت حجاب زنان. و شادی صدر نیز می گوید که شما مردهای ایرانی همه سروته یک کرباسید و زن ستیز و متلک گو و مزاحم و … البته کمی مودبانه گفته است. منظور او نیز بیشتر از این حرفهاست.

عجب بساطی داریم!

بخش نخست (کمی تا حدی جدی)

نوشته اش را که خواندم، چیزی توجهم را جلب نکرد که ارزش پاسخ دادن داشته باشد. ابتدا از آن گذشتم. حال که از من خواسته اند که بنویسم، دوباره آن را خواندم و پاسخ های دیگران را.

نمی دانم چه بنویسم. دیدگاه من در باره جنبش های اجتماعی و از جمله جنبش زنان در همه نوشته های من روشن است. حال بیاییم در برابر کسی که این گونه می نویسد، پژوهش اجتماعی ارایه دهیم که مثلا: درست است که این کار زشت در ایران بسیار گسترده است، اما این به خاطر این است و آن؟ گمان می کنید کسی که این گونه می نویسد، به استدلال و تبادل دیدگاه توجه دارد؟

سرخپوست ها می گویند: «انسان یک دهان دارد و دو گوش و باید یک بار حرف بزند و دو بار گوش دهد.» در فرهنگ های دیگر هم مشابه این سخن هست. چینی ها هم دارند. اگر شادی صدر به  جای سخنرانی کمی هم گوش می داد شاید از کسی می شنید که این معضل جدی اجتماعی در ایران که بسیاری از مردان ایرانی به آن دچار هستند، تنها به خاطر بسته بودن جامعه و پایین بودن فرهنگ اجتماعی نیست و ریشه های فرهنگی بیشتری دارد و در آن زنان نیز سهیم هستند. بیاییم از بسیار پژوهش های جامعه شناسی و اجتماعی و تربیتی بگوییم؟ در واقع، مشکل ژرف تر از این حرفهاست. در آنچه که شادی صدر در ایران مشاهده و تجربه کرده، تردیدی نیست. من نیز آن را دیده ام و کسی در ایران نیست که نداند از چه سخن می گوییم. اشکال در نتیجه های عجیب و غریبی است که او به ما تحویل می دهد.

از سوی دیگر، این مورد مزاحمت مردان برای زنان در خیابان، تنها ویژه ایرانی ها نیست. آن را در کشورهای عربی می بینید و شکل بسیار خشن آن در عربستان سعودی بسیار گسترده است که خود در آنجا دیده ام و بسیار شنیده و خوانده ام. در ترکیه هست، در یونان هست. به شکل دیگر در ایتالیا هست و حتی در فرانسه. دوستان زن مو طلایی آلمانی من از نیشگون های مردان ایتالیایی در ایتالیا همیشه شاکی هستند. پس جریان ابعادش گسترده تر از تحلیل های سطحی و حرفهای آبکی است که: شما پسرها چای را …

خوب، شادی خانم؟ دیدگاه شما چیست؟ آیا این مشکل جنسی است؟ مشکل اجتماعی است؟ این پرسش یک زمینه پژوهش برای شما که خود را پژوهشگر می خوانید! بروید و پس از شش ماه بیایید و یک نوشته پخته بنویسید به جای این چیزهای الکی.

شادی صدر گفتگو نکرده است. حکم داده است، آن هم قطعی. در این روش نیز با صدیقی و آخوندها اشتراک دارد. تا کنون حتی یک بار دیده اید که آخوند بیاید و مشورت کند؟ یا بیاید و گفتگو و تبادل دیدگاه داشته باشد؟ چیزی بپرسد و در باره آن بیندیشد؟ نه! آخوند همیشه ابلاغ می کند. از بالای منبر به عوام و خلق الله نفهم ابلاغ می کند و راه زندگی را به آنها یاد می دهد.

شادی صدر نیز همین گونه با ما سخن گفته است، ابلاغ کرده است. برای همین است که من نیز برایم دشوار است که پاسخی بنویسم.

شاید یکی نیز بیاید و این پایین بنویسد که: با بغض برخورد کرده ای و یا عصبانی شده ای و … هیچ کدام نیست. اصلا نمی دانم چه باید بنویسم. البته آن کسی که به من بگوید با بغض برخورد کرده ای، شاید یادش برود که پیش از من باید به شادی صدر انتقاد کند.

شادی صدر می گوید: «نگویید که می‌توان در ایران پسری تازه به سن بلوغ رسیده بود و بزرگ و بالغ شد، بی آنکه به زنان متلک گفت؛ بی‌اغراق، این بخشی از روند بزرگ‌شدن برای مردان در ایران است. تجربه‌ای که بدون آن، مرد ایرانی، مرد نمی‌شود.«

چشم! نمی گوییم. خوب، بگویم چه؟ نمی دانم. در مردانگی خود تردید کردم و یا به بیان دیگر اکنون شادی صدر در مردانگی من تردید جدی دارد چون این چیزهایی را که شادی صدر می گوید را در خود نمی بینم. نمی شود که! نخیر باید باشد.  از حالا پاسخ مرا داده که: نخیر! دروغ می گویی. من ترا از خودت بهتر می شناسم.  تو هم چای ات را هورت کشیده ای و متلک گفته ای. و من حکم خود را از پیش صادر کرده ام.

چشم! نمی گوییم که می توان در ایران پسری … چه پاسخی می توان داد؟

می گوید: « چندان فرقی بین حجت‌الاسلام صدیقی با هر یک از پسران تازه‌بالغ دیروز و مردان طرفدار حقوق بشر و حقوق زنان امروز نمی‌بینم؛ غیر از اینکه او دست‌کم در آنچه هست و آنچه می‌گوید، یک‌رو تر است.«

خوش به حال آخوند صدیقی که شادی صدر او را به ما ترجیح می دهد. حال بگویید که بنیادگراها با هم متحد نیستند و هوای یکدیگر را ندارند. بفرمایید! حجت الاسلام شادی صدر-صدیقی! نوبر است!

چیز دیگری به ذهنم نمی رسد. در واقع، نمی توانم جدی بنویسم. چون آدم مجبور می شود خود را در همان سطح قرار دهد و همان گونه فکر کند. مجبور می شویم ما نیز بحث «پلمیک» کنیم و همین همه چیز را سبک می کند. بحث تبدیل می شود به کشتی گیری، آن هم در پشه وزن.

حالا من چگونه خودم را بنیاد گرا کنم؟ بلد نیستم.

می گوید: » منظور من خود شما هستید، بله، خود شما، آقایان! همه کسانی که اظهارات امام جمعه تهران را خلاف قواعد علمی ثابت‌شده در مورد علل وقوع زلزله دانسته‌اید و در یک بعد از ظهر مطبوع بهاری، چای را که مادراتان، زنتان، خواهرتان یا حتی دوست‌دخترتان جلویتان گذاشته، هورت کشیده‌اید و مفرح‌شده از صحبت‌های امام جمعه، زندگی و کارتان را ادامه داده‌اید بی آنکه حتی یک لحظه فکر کنید شما، خود شما نیز عضو همان باشگاهی هستید که امام‌جمعه تهران از بلندپایگان آن است. تعجب می‌کنید؟ می‌پرسید چرا؟!«

من؟ به پشت سرم می نگرم. ولی کسی نیست. نه، منظورش منم. مگر جرات دارم بپرسم چرا؟؟ البته کافر همه را به کیش خود پندارد. شادی صدر به ما بگوید که خود در چه محیطی رشد یافته و بزرگ شده است. آنجا چای را این گونه می نوشند و با امام جمعه مفرح می شوند؟

بخش دو(کامل جدی)

شادی خانم، از شوخی های بی مزه گذشته، آنقدر نمونه های  زنانی چون شما را دیده ام که در جنبش زنان و سازمان های سیاسی ایرانی گوناگون در اروپا بوده اند، بسیار هم تندرو بوده اند. پس از مدتی، ناگهان غیب شده اند. پس از مدتی دیدیم که رفته اند به دنبال کار و زندگی. همان هایی که به ناحق، در اوج تندروی خود دیگران را به انفعال و بی تفاوتی و زندگی عادی محکوم می کردند، پس از مدتی خود به دنبال همان رفته اند و البته از نوع منفی اش. برخی که زمانی چپ و ضد مذهب (و نه غیر مذهبی) بودند، حالا سفره حضرت ابوالفضل می اندازند. در میان اروپا، در آلمان، در هلند، در سوئد، … نذر می کنند و پول به ایران می فرستند که کسی برایشان در حرم مطهر امام رضا نذر کند.

نمی گویم همه این گونه هستند. ولی از اینها زیاد دیده ایم. حرفهای شبیه شما می زدند و چون از این حرفها زیاد شنیده ایم، اکنون به شما نیز شک داریم. از کجا معلوم شما هم یکی از آنها نشوید؟ گام هایتان خیلی شبیه است. یا باید یواشتر بروید، یا باید در انتظار باشیم که تب تند کنونی شما به عرق بنشیند، همان گونه که تب آنها نیز!

شادی صدر از دنیا عقب است. چرخ را می خواهد از نو اختراع کند. این را نه تنها به خاطر این آخرین سخنانش، بلکه به خاطر افکارش تا آنجا که شنیده ایم و خوانده ایم،  می گویم. او دستاوردهای جنبش زنان در اروپا را ندیده و گویا کنجکاو هم نیست که بداند وگرنه کمی تامل می کرد و کمی سکوت. بیشتر می خواند، می پرسید و گوش می داد تا این که بیاید و به ما در قلب اروپا بخواهد ثابت کند که یا مرد نیستیم و یا فطرتمان در خشونت و زن آزاری و … است. انگار که حالا من و بسیار دیگران باید بیایند و ثابت کنند که این گونه نبوده اند و نیستند و …

شادی صدر وکیل دادگستری هم تشریف دارند و این اتهام ها را می زنند و همین جریان را جالب می کند. هم حقوق خوانده باشی و هم در اروپای آزاد زندگی کنی، آنگاه بیایی از این حرفها بزنی.

البته هنوز شادی صدر به آنجا نرسیده که مثلا بگوید: مردان متجاوز بالفطره هستند. این گام بعدی می تواند باشد و او عقب تر از این حرفهاست. شاید هم رسیده ولی هنوز رویش نمی شود بگوید. آن را گذاشته برای نوشته بعدی که بمب بعدی را بترکاند. از این حرفهایی که در اینجا زده، بویش می آید که به چنین چیزی می تواند اعتقاد داشته باشد.

هوم، عجب غیب گویی شد! ولی بدون شوخی تا آنجا راه دوری نیست.

گمان کنم بیست سال پیش بود که یکی از زنان جنبش زنان آلمان که نماینده پارلمان ایالتی یا وزیر ایالتی بود، در سخنرانی فرمود:»مردان همگی متجاوز بالقوه هستند.» غوغایی به پا شد، البته سروصدایش هنوز به گوش شادی صدر نرسیده است.

از آن خانم وزیر یا وکیل سالهاست دیگر خبری نیست. از همان پشه های یک روزه بود که آمد، مزاحم همه و از جمله جنبش زنان شد و رفت. حالا شادی صدر هم آمده و چیزی در همین مایه ها می گوید.

ما چه گناهی کرده ایم که باید از این چیزها بشنویم و مجبور شویم پاسخ گوییم؟ آن هم در حالی که کسانی که این حرفها را می زنند، حرفهایشان تاریخ مصرف دارد و پایه پرنسیپی ندارد؟

چندی پیش در نوشته ای به مناسبت سخنرانی شادی صدر در کلن این ها را نوشته بودم:

به گفته خانم والترود شوپه، وزیر خانواده ایالت نیدرزاکسن، یکی از فعالان جنبش زنان آلمان و عضو حزب سبز، که در سال 1994 در باره بخشی از جنبش زنان آلمان می گفت: “در ساعت عادی کاری در طی روز، مردان را به عنوان متجاوز بالقوه و پدرسالار مورد تهاجم قرار می دهند. اما پس از ساعت کاری، به خانه خود و به نزد شوهر و دوست و شریک زندگی و خانواده خود برمی گردند.” (هفته نامه دی تسایت، 1994)

این تندروی ها تنها ویژه تندروهای جنبش زنان نیست. تب تند همه جا زود عرق می آورد. در جنبش 68 در آلمان، بسیاری از آنهایی که در آن سالها رادیکال بودند، “کمون یک (K1)” را در برلین راه انداخته بودند، در دود حشیش و الکل و آزادی جمعی جنسی زندگی می کردند و دیگران را متهم می کردند که بود گند “خرده بورژوایی” می دهند، اکنون تک به تک به دنبال پول و زن و شوهر سنتی و زندگی بورژوایی رفته اند و از این که گهگاه خبرنگاری به سراغشان می اید و پرسش هایی از آن سالها می پرسد، خشمگین می شوند.

اینها را ما دیده ایم.

سالهاست که هیچ کدام از آن زنان بنیاد گرای جنبش زنان آلمان را دیگر ندیده ام و خبری ازشان نیست. گروهی همجنس گرا بودند و مبارزه برای حقوق همجنس گرایان را با جنبش زنان برای برابری حقوق اجتماعی اشتباه گرفته بودند. آنگاه که  جامعه انعطاف بیشتری برای همجنس گرایان نشان دادو حقوق اجتماعی آنها را تامین کرد، همه شان محو شدند و رفتند به دنبال علایق شان و مبارزه برای برابری حقوق اجتماعی زنان یادشان رفت.

گروهی دیگر از تندروها در میان راه نفس شان بند آمد و تب شان به عرق تبدیل شد. بسیاری نیز رفتند به دنبال کار و زندگی، در میان ایرانی ها برخی شوهر پولدار و حتی حاجی بازاری پیدا کردند و خوششان نمی آید اگر چیزی یادشان بیاوری. در انجمن های زنان مدتی آمدند و مزاحم شدند و رفتند. برخی نیز چون در زندگی شخصی شان با شوهر سابق شان مشکل داشتند و صدمه زیاد خورده بودند، آمده بودند و در جنبش زنان می خواستند از همه مردان انتقام بگیرند. اینها نیز بیش از آن که بتوانند به این جنبش یاری برسانند، خود نیاز به روانپزشک ومددکار اجتماعی داشتند. بیشتر بار بودند تا یار.

حال شادی صدر جایش در کدام یک از این گروههاست، نمی دانم. خودش نشان دهد. تنها این را می دانم که با این کارها به جنبش اجتماعی زنان برای برابری حقوق اجتماعی یاری نمی رساند.

جامعه بسته ایران و سرکوب حکومت اسلامی، بسیاری را به مبارزه کشیده است که شادی صدر نیز یکی از آنهاست. از سوی دیگر در جامعه بسته، مخالف بودن و کشیده شدن به جبهه اپوزیسیون کاری است بسیار آسان. لازم نیست کاری انجام دهی. با کسی و چیزی هم کار نداشته باشی، حکومت جاهل با تو کار دارد و اگر هم نخواهی، خود حکومت ترا به دشمنی با خودش وا می دارد. از همین رو هر کسی که در خیابان راه می رود را می گیرند و وادارش می کنند که بشود چهره شاخص و برجسته و مبارز اپوزیسیون. یک چشم می شود پادشاه. بسیار کسانی که مورد آزار قرار گرفته اند، به زندان افتاده اند و یا از کشور گریخته اند، قصد این کارها را نداشته اند. حکومت جاهل اسلامی آنها را واداشته است که مخالفش شوند. اگر شرایط آزاد شود، بسیاری بر می گردند سر زندگی خودشان و کاری به کار مبارزه اجتماعی و جنبش زنان و حفظ محیط زیست و دیگر جنبش های اجتماعی نخواهند داشت. اشکالی هم نیست. شرکت در جنبش اجتماعی امری است داوطلبانه.  از اینروست که در میان آنها از این رفیق های نیمه راه بسیار خواهید یافت. حال نامشان شهاب یک ثانیه باشد یا پشه یک روزه، تفاوتی نمی کند.

شادی صدر کدام یک از اینهاست؟ نمی دانم. بسیاری از آنها کاری به کار کسی ندارند و دشواری هم وجود ندارد. برخی دیگر از شب تا صبح در گوشت وزوز می کنند و تا تاریخ شان تمام نشود، نمی گذارند بخوابی.

اگر شادی صدر در اروپا و در جامعه آزاد و دمکراتیک پنج سال دیگر، ده سال دیگر کماکان با جنبش زنان ماند و با آن همکاری سازنده کرد، حساب است. این روزها حرف زیاد زده می شود. تاکنون که او کار سازنده ای نکرده است. از همین حرفهای سطحی و سخیف پیداست. کسی که در آلمان، در مهد جنبش های اجتماعی بزرگ جهان و مهد جنبش زنان، در کشور کلارا تستکین و روزا لوگزامبورگ زندگی کند و به جای آن که تلاش کند از جنبش زنان آلمان که بسیار نیز پخته و نیرومند است، یاد بگیرد، از تجربه های آنها استفاده کند و اشتباه های آنها را تکرار نکند، بیاید و چرخ را از نو اختراع کند و خطاهای دیگران را بیست سال بعد دوباره تکرار کند و چنین چرندیاتی را سرهم کند، روشن است که به کدام سو می خواهد برود. در آن جلسه ای که برای سخنرانی شادی صدر در شهر کلن گذاشته شده بود و من نیز در آنجا بودم، وقتی گروهی همجنس گرا با عربده کشی و توهین به مردان حاضر در جلسه (که همگی همراه جنبش زنان بودند) آنجا را به تشنج کشیدند، شادی صدر در سکوت نشسته بود و حرفی برای گفتن نداشت. همان جا نیز انتقادی از او نشنیدیم. در آنجا احساس کردم که شادی صدر بازیگر این میدان مبارزه جنبش زنان نیست و اصلا شاید خود نیز نداند که برای چه در آنجاست.

نه عقب ماندگی توهین است و نه بنیادگرایی. این واژه ها تعریف روشن دارند و من با توجه به تعریف آنها را در باره شادی صدر به کار می برم. شادی صدر در این سخنان هر دو اینها را به نمایش می گذارد و اگر اعتراض دارد (حتما دارد) می تواند گفتگو را آغاز کند. آنگاه است که می توانیم تبادل دیدگاه درست داشته باشیم و نه این گونه. گفتگو دو جانبه است. گفته شود تا گوش بشنود و شنیده شود آنچه گفته شده باشد.

راستی حمایت از جنبش Boobsquake یادتان نرود! یک نوشته دیگر هم دوسال پیش نوشته بودم که در آنجا خودمان را آن گونه که شادی صدر دوست دارد، نواخته بودم.

دیگر نوشته ها در این زمینه:

–  جنبش زنان یک جنبش اجتماعی است و نه جنسی (پیرامون سخنرانی شادی صدر در کلن)

“زبان بدن” مرد ایرانی و دیگر چیزها

پرسش های کلیشه ای از خارجی ها

خانومچه در اینجا در نوشته ای به نام رادیو و مبارزه با کلیشه ها در باره پرسش های کلیشه ای آلمانی ها از خارجی ها نوشته است و این که کسی در آلمان از او پرسیده که «شما تو ایران ماشین هم دارین یا سوار شتر میشین؟«

یک بار در روز 4 جولای، روز استقلال آمریکا، که با دوستانم در نیویورک با قایق روی هادسون ریور به تماشای آتش بازی ایستاده بودیم، کسی که خیال می کرد من آلمانی هستم، از من پرسید: «ببیینم شما در آلمان هم ترقه و فشفشه و از این چیزها دارین؟» گفتم: «بله داریم.» ناباورانه گفت: «جدی می گی یا منو دست میندازی؟» گفتم: «راستشو بخوای، شوخی کردم. نداریم. من بار اوله که از این چیزا می بینم.» با این پاسخ هم اوتایید احساس خود را گرفت، آرام شد و هم دست از مزاحمت برداشت. طرف نوجوان 15 ساله نبود بلکه سنش بالای چهل بود. ما نیز در دهات آریزونا نبودیم بلکه در میان نیویورک بودیم، شهری جهانی و با مردمی به نسبت روشن و باسواد.

در ایران هم مردمانی که ذهنشان پر از کلیشه های عجیب و غریب در مورد دیگران است، هم زیاد هستند. تتها به ذهنیت ایرانی ها در مورد روابط زن و مرد در اروپا فکر کنید و ببینید که چقدر با واقعیت فاصله دارد. یا در مورد کار و درآمد و نزاد آریایی و …

افکار مغشوش از روزمرگی یک مسافر (1)

یکی از ویژگی های زندگی در سفر این است که ترا از  روزمرگی بیرون می کشد و ناگهان می بینی که چقدر زمان داری و اگر برایش برنامه ریخته باشی، به کارهایی می رسی که برایش در خانه هیچ گاه زمانی نیست. آلبوم عکس هایمان در سفرها و بیکاری های ناشی از سفر و بیرون کشیده شدن از زندگی روزمره مرتب شده است. یک بار که در پرواز ریاض به تهران ساعت ها در فرودگاه ابوظبی سرگردان بودم، به دفتر آدرس ها در Outlook عکس همه کسانی که مشخصاتشان را دارم، افزودم و از آنجا به تلفن همراه فرستادم. حال هر کدام از آنها که زنگ می زنند، عکسشان نیز نشان داده می شود. دوستانم می گویند تو کی وقت این کارها را داری؟ می گویم: این جوری!

یک بار در یک علافی 8 ساعته در فرودگاه هنگ کنگ با فیس بوک سرگرم شدم. یک جایی در آنجا می توانی نام شهرهایی را که سفر کرده ای وارد کنی. می دانم که با دادن اطلاعات به فیس بوک و سایت های این گونه، تنها بخش بازاریابی و فروش اطلاعات انها را خوشحال می سازی. ولی خوب، با آن سرگرم  می شوم و فیس بوک می گوید که تاکنون در 350 شهر در 40 کشور بوده ای. شاید این می تواند این آلزهایمر خانگی را توضیح دهد که یادت رفته که مایکروویو چگونه کار می کرد و یا این که برخی از کتاب ها را برای بار چندم خریده ای و نخوانده ای و باز هم آن را خریده ای.

آمازون و بازاریابی اش

بازاریابی مدرن با استفاده از امکانات الکترونیکی و اینترنت تا آنجا پیش رفته است که با گردآوری اطلاعات بسیار در باره تو،  چیزهایی که در نگاه نخست شاید هیچ ربطی به بازاریابی نداشته باشد (چون همه این اطلاعاتی که همه شماها با سخاوتمندی در فیس بوک، اورکات و جاهای دیگر می گذارید)، دسته بندی و تحلیل آنها، سیاست تبلیغ هدفمند و فروش را تدوین میکند. هر وقت از آمازون کتاب می خرم، همیشه پایین صفحه بخشی را می آورد که: «دیگرانی که این کتاب را خریده اند، کتاب های زیر را نیز خریده اند.» بد نیست، و به ویژه وقتی که مورد ویژه ای پژوهش می کنی، کمک خوبی است که ببینی دیگر چه کتاب هایی وجود دارد. مدتی پس از خرید هم برایت ایمیل می آید و کتاب های جدید در زمینه آخرین خریدت را معرفی می کند.

حالا مدتی است که آمازون ایمیل می فرستد و کتاب هایی از این دست معرفی میکند: «آشپزی برای کودکان کوچک»، «احتیاط! بچه!»(این یکی روی جلدش پدری را نشان می دهد که کودکی را روی شانه اش گذاشته و پیش بند آشپزی صورتی رنگ بسته است)، «آشپزی هوس انگیز»، «دوستان جدید خرگوش کوچولو»، …

شاید اتفاق های جدیدی می افتند و اینها چیزهایی می دانند که ما هنوز خبر نداریم. من که تغییر ویژه ای در خودم ندیدم. ولی کار دنیا را چه دیدی. حتما حکمتی در کار است! می خواهند ما را از راه به در کنند. بله آقا! هیچ چیز بی حساب و کتاب نیست.

شوق اسباب بازی در میان سالگی

سفر و رانندگی را همیشه دوست داشته ام. از بچگی همیشه در ذهنم بود که هر وقت گواهینامه و ماشین داشتم، همیشه به سفر بروم. این خصلت هنوز هم با من است واگر سرحال باشم تا 1000 کیلومتر هم می توانم در یک روز برانم. در بیشتر کشورهایی که گشته ام، هر کجا شده رانندگی کرده ام و 3  گواهی نامه رانندگی از سه جا دارم و با اینها همه جا می توانم برانم. اتوبان های اروپا هم خیلی خوب هستند و مردم نیز کمابیش خوب می رانند. این است که آن نیرویی که برای رانندگی در جایی چون ایران یا عربستان لازم است را در اروپا لازم نداری. آلمان هم تا آنجا که می دانم،  تنها کشوری است در جهان که سرعت در اتوبان هایش آزاد است و اگر علامت محدودیت سرعت در مسیر نباشد می توانی با هر سرعتی که بخواهی برانی. البته این در عمل همیشه امکان پذیر نیست چون اتوبانها همیشه پر است و شانس این که 3 ساعت در راه بندان بمانی بیشتر است. آلمان با مساحت یک پنجم ایران نزدیک به چهل میلیون ماشین ثبت شده دارد (ایران 15 میلیون). این است که جایی نمانده که بتوانی با سرعت دویست و پنجاه کیلومتر در ساعت بروی، مگر این که صبح یکشنبه سفر کنی. البته من سرعت دوروبر 120 کیلومتر در ساعت را بیشتر می پسندم، چون آرامش دارد و می توانم به کلی کارهای دیگر نیز برسم.

15-16 سال می شود که عادت کرده ام هنگام رانندگی از زمان استفاده کنم برای کارهای دیگر، چون یادگیری زبان و گوش دادن به کتابهای صوتی. من بسیار دیر انگلیسی یاد گرفتم. چون زبان خارجی من در ایران فرانسه بود. وقتی که برای یادگرفتن انگلیسی به انگلیس رفته بودم، در آنجا برای اولین بار دیدم که رمان های مشهور ادبیات را گوینده های حرفه ای رادیو روی نوار و سی دی ضبط کرده اند و می فروشند. چند تا از آنها را خریدم  و از جمله در آنجا بود که با ویرجینیا وولف آشنا شدم با رمان «اورلاندو» که روی دو سی دی بود. هنوز هم از شنیدن این داستان خسته نمی شوم.رادیوی بی بی سی نیز یک کانال بسیار خوب به نام Radio Four دارد که یک برنامه فرهنگی-اجتماعی است. موسیقی بسیار کم دارد و با بهترین لهجه و واژه های انگلیسی در آنجا صحبت می کنند. برای کسی که می خواهد تلفظ و واژه هایش را تقویت کند، یک روش خوب است. در نبود MP3 و چیزهایی که این روزها هست، چندین کاست از این رادیو ضبط کردم و با خود آوردم که سالها به هنگام رانندگی همراهم بودند و هر کدام را شاید 100 بار گوش کرده باشم. البته کاست برای شماهایی که با MP3  و iPod بزرگ شده اید، مال دوران دایناسور و یخبندان بزرگ است.

از آن زمان این عادت کماکان در من مانده است که از زمان رانندگی (و سفر) برای این گونه کارها استفاده کنم. البته نه دیگر با کاست و سی دی آنالوگ و مشکل نیز از همین جا شروع شد.

دو سال پیش برای یافتن راه حلی برای داشتن MP3 در ماشین به سراغ نمایندگی ماشینم رفتم تا ببینم چه دارند. مشکل اینجا بود که به جز کاست و دستگاه سی دی معمولی که شش سی دی جا داشت، چیزی نداشتم. این چیزهایی که تازگی درست شده چون فرستنده اف.ام با برد دو متر و غیره، را نیز آزمایش کردم و هیچ کدام به درد نمی خورد. این خودروسازها هم هر کجا که می توانند تلاش می کنند خریدار را به خود وابسته نگاه دارند. یک رادیوی ساده را که تا چند سال پیش می توانستی در بیاوری و دستگاه بهتر جایش بگذاری، اکنون در همه جای ماشین پخش است و نمی شود آن را جایگزین کرد، مگر این که پنج برابر بهای آن را به سازنده ماشین بدهی تا آن را جایگزین کند. آن روز در نمایندگی با کمال پررویی و کاملا حق به جانب به من گفتند که ماشین شما قدیمی است و کاریش نمی شود کرد و بهتر است که ماشین نو بخرید. گفتم: نه، این جوری زیادی خوش به حالتان می شود. ماشین پنج ساله قدیمی شد! اصلا بفرمایید اوراقش کنید!

خوشبختانه کسانی چون من زیاد بوده اند که چنین چیزی را تحویلشان داده اند و چند تا از آنها وقتشان هم بیشتر. همان زمان در اینترنت دیدم که چند تا از بچه های بامعرفت و با سواد آلمانی جیک و پوک سیستم هدایت مرکزی ب.ام.و را درآورده اند و یک مدول کوچک 3×10 سانتیمتری ساخته اند به بهای 60 یورو که میان کامپیوتر مرکزی ماشین و خروجی RS232 (خروجی سریال) هر کامپیوتر معمولی نصب می شود و با آن می شود به مرکز هدایت کامپیوتر ماشین دست یافت. دو نفر دیگر هم یک نرم افزار برایش نوشته اند که با آن می شود با استفاده از دکمه های رادیو و GPS ماشین به ویندوز دست یافت و به هر چه که روی آن کامپیوتر باشد. صفحه نمایش ال سی دی سیستم GPS هم می شود مونیتور کامپیوتر. بهای نرم افزار؟ هیچ! مجانی!

یکی دیگر را نیز یافتم که راه حلی تغذیه 12 ولتی برای کامپیوتر طراحی کرده بود. سپس کوچکترین کامپیوتر موجود در بازار را که هنوز هم خروجی از رده خارج RS232 را داشته باشد را خریدم و در گوشه ای از صندوق عقب نصب کردم. ابعادش 15×25 سانتیمتر است با CPU معمولی و یک هارد دیسک 2,5 اینچی. دیگر مشکل حل شده بود. اکنون یک آرشیو بزرگ از موسیقی، کتاب های صوتی، فیلم و عکس روی این کامپیوتر هست که با این نرم افزار از جای راننده قابل دسترسی است. تلویزیون دیجیتال DVB-T را هم چند روز پیش رویش نصب کرده و راه انداختم که در راه بندان بشود تلویزیون نیز دید. در آلمان 30 کانال تلویزیونی دیجیتال با آنتن قابل دریافت است. بچه های باحال چندی پیش بانک اطلاعاتی تمام دوربین های ثابت کنترل سرعت در سراسر اروپا را نیز به نرم افزار افزودند و حالا هر وقت که به یکی از این دوربین ها نزدیک می شوم، از چندصد متر پیشتر اخطار می دهد که سرعت در اینجا 100 است یا 70 یا 50. این است که دیگر جریمه های150 و 200 یورویی هم نمی دهم. البته هیچ گاه آن چنان خلاف کار نبوده ام و معمولا در سال با پیمودن 30 تا 40 هزار کیلومتر دو یا سه بار بیشتر جریمه نمی شوم. ولی همین دو سه بار شده است یک بار، آن هم زمانی است که پلیس ها با دوربین های سیار به کمین می نشینند و همین خوب است.

طرح بعدی اینترنت پرسرعت است که می شود آن را با استفاده از سیم کارت ماشین و UMTS آن را راه انداخت که البته می ماند برای زمانی که چشم انداز ماندن درازمدت در اروپا را داشته باشم (که البته تاکنون ممکن نبوده است). آنوقت است که دیگر اتاق نشیمن و کتابخانه و سالن کنسرت و اسکایپ و یاهو و ایمیل و غیره را همه یک جا در ماشین خواهم داشت. البته امیدوارم پلیس ها خواننده این وبلاگ نباشند.

چندی پیش برای تعمیر رفته بودم همان نمایندگی. آن کسی که می گفت ماشینت را بفروش و یکی دیگر بخر را آوردم و جریان را نشانش دادم. روانش شاد شد!

کی بود می گفت تنها بچه ها اسباب بازی دارند و بازی می کنند؟ ما هم هنوز یادمان نرفته.