موضوع برنامه افق: کنفرانس امنیتی مونیخ، از امنیت سایبری تا هسته ای

شرکت در برنامه افق در صدای آمریکا و گفتگو در باره شنودهای گسترده NSA در اروپا

دیشب در برنامه افق، صدای آمریکا، در باره شنود و جاسوسی گسترده NSA در اروپا به گفتگو پرداختیم.

«شنود رهبران: از مرکل تا خامنه ای» برنامه افق درباره شنود رهبران خارجی از طرف آژانس امنیت ملی آمریکا، شنود از سفر آیت خامنه‌ای به استان کردستان، شنود تلفن انگلا مرکل و واکنش ها به اقدامات آژانس امنیت ملی آمریکا. با رابرت بیر، محمود تجلی مهر، و آرش آرامش.

برکناری مرسی، نقش نظامیان، آینده اخوان المسلمین، و افشای اطلاعات محرمانه آمریکا از طرف ادوارد اسنودن، تعریف افشاگری، امنیت و حریم خصوصی. با عباس میلانی، مسعود مصلی نژاد، محمود تجلی مهر

ترور رهبر ترور (پیرامون ترور بن لادن از سوی برک اوباما)

همه چیز سریع روی داد. دو بالگرد آمریکایی در محل اقامت اسامه بن لادن در پاکستان، در 200 متری دانشکده افسری ارتش پاکستان فرود آمدند. سپس تیراندازی رخ داد و یک بالگرد از آنجا برخاست و رفت و آن یکی نابود شد.

سپس در اخبار آمد که: آمریکا به دستور برک اوباما بن لادن را کشته است و جنازه اش را جایی در دریا غرق کرده است. در تلویزیون برک اوباما را دیدیم که با مشاورانش لحظه به لحظه عملیات را دنبال می کند. به گفته خودش نیز دستور این عملیات را داده بود. پس از آن گروهی از مردم واشنگتن در برابر کاخ سفید و کنگره گرد آمدند و به شادمانی پرداختند. برک اوباما به محل برج های تخریب شده مرکز تجارت جهانی در نیویورک رفت و دسته گلی در آنجا نهاد. همه به هم تبریک گفتند و شادی کردند. در آلمان نیز وزیر خارجه بی هویت آلمان، جناب وستروله  که در هر فرصتی نیازی عجیب به ابراز وجود دارد، از مرگ بن لادن ابراز رضایت کرد و خانم مرکل صدراعظم نیز گفت که از کشته شدن بن لادن خوشحال است.

یاد سپتامبر 2001 افتادم که تلویزیون پای کوبی و شادمانی برخی مردم عرب را در خیابان های فلسطین، مصر و چند جای دیگر نشان می داد. برخی هم در دلشان خوشحال بودند و از این که کسی در قلب آمریکا آن دو نماد اقتصاد و سیاست آمریکا را با روشی جدید نابود کرده است، دلشان خنک شده بود. اکنون نیز دل برخی دیگر خنک شده است که با روش جدید دیگری بن لادن را نابود کرده اند. در حالی که خودشان می گویند که از چهار سال پیش از محل مخفی او آگاهی داشته اند و هر زمان که می خواستند، می توانستند به او دسترسی داشته باشند.

خانم ها و آقایان رهبران سیاسی جهان از برک اوباما نمی پرسند که کدام دادگاه مدنی حکم کشتن بن لادن را صادر کرده بود و او با کدام اجازه دست به ترور بن لادن زد؟ دمکراسی، حقوق بشر، قانون و تمام آن چه که انسان های آزادی خواه جهان برای تحقق آنها با حکومت های آدمخوار و بنیادگراهایی چون بن لادن مبارزه می کنند، گر الان به کار نیایند، کی باید به کار آیند؟ آمریکایی ها (دولت و بخش بزرگی از مردم) کی می خواهند نشان دهند که آن ارزش هایی که دنیای آزاد و به ویژه غرب به آنها می بالد، قابل مصالحه و معامله نیستند که آنها هر زمان که دلشان بخواهد به آنها پای بند شوند و هر گاه به سود منافع ملی شان نبود، انها را زیر پا نهند؟ مگر پس از جنگ جهانی دوم دادگاه جنایتکاران نازی در نورنبرگ تشکیل نشد و آنها در آنجا محکوم نشدند؟ مگر صدام حسین در دادگاه علنی محاکمه و محکوم نشد؟ مگر میلوسویچ در برابر دادگاه لاهه قرار نگرفت؟ چرا بن لادن حق این را نیافت که در یک دادگاه علنی در آمریکا محاکمه شود، وکیل داشته باشد و از خود دفاع کند؟ کدام ارزش تمدن اجازه می دهد که به کسی که اکنون کم کم آشکار می شود که مسلح نبوده است، تیر اندازی شود؟ چه  کسی با کدام منافع مخالف این بود که اسامه بن لادن در دادگاهی محاکمه شود، وکیل داشته باشد و سخنانش را همگان بشنوند؟

یاد فیلم های ابلهانه وسترن می افتم که آدم خوب کلاه سفید داشت و  آدم بد کلاه سیاه تا تماشاگر کارش آسان باشد. حال آدم خوبه فیلم وسترن، جناب برک اوباما پیروز شده است و فیلم 11 سپتامبر پایان خوش هالیوودی را یافته است.

اما در این میان انسان های متمدن و آنهایی که پای بند جدی حقوق بشر و قانون هستند، به ویژه در اروپا، همان جایی که آمریکا به گونه ای توهین آمیز «قاره کهنه» اش می خواند، کمی قاطی کرده اند. این روزها در تلویزیون هر روز طنز ظریفی را می شنوی از این گونه: «برک اوساما (بیان انگیسی اسامه) ببخشید اوباما …» و یا «اوباما بن لادن … ببخشید اوساما بی لادن …» حق داریم در این که مانده ایم که کدام یک کدام است.

خانم مرکل این روزها باید خوشحالی خود را برای شنوندگان متمدن که از او پرسش های نامطبوع می پرسند، توضیح دهد.

باید دید در آینده چه چیزهایی فاش می شود

برک اوباما، جایزه صلح نوبل و ندا

گوبا خود برک اوباما هم همان گونه برای دریافت جایزه صلح نوبل غافلگیر شده است که من شدم. امروز صبح که خبر را شنیدم، با خود گفتم: جایزه برای جه؟ برک اوباما که هنوز کاری انجام نداده است. گمان نمی کردم که برای کار ناکرده و نیت خوب هم جایزه صلح نوبل بدهند.
اما تواضع اوباما در باره جایزه نیز کاملا به جا بود که گفت که جایزه را به عنوان فراخوانی برای عمل می‌پذیرد. می پذیرد که هنوز کاری انجام نداده است و این را نیز درک می کند که آنهایی که این جایزه را به او داده اند، باری بر دوشش گذاشته اند و اکنون او راهی ندارد جز آن که انتظار آنها و مردم جهان را برآورده کند. او در سخنان خود جایزه را با مردمانی تقسیم می‌کند که برای صلح و عدالت مبارزه می‌کنند و از میان این مردم به «زن جوانی» نیز اشاره می کند که «در خیابان‌ها در سکوت تظاهرات می‌کند‌ تا از این راه صدای اعتراضش شنیده شود، حتا اگر با ضرب و شتم و گلوله مواجه شود».
و این زن جوان کسی نیست به جز ندای مظلوم ایران. ندا آقا سلطان که جهان شاهد مرگش بود و گریست. برای ترانه موسوی، برای سهراب و بسیار دیگر که این نامها نمایندگان آنانند.
برای کسی که این حرف را زد و جایزه اش را با ندا تقسیم کرد، باید احترام قایل شد. اما برک اوباما به جز این مورد، در درون کشور خود نیز باید به کارهای زیادی بپردازد. آن تخریبی که باند جورج بوش در هشت سال انجام داد، باید ساخته شود. زندان گوانتانامو باید برچیده شود و آنهایی که خارج از چارچوب منشور جهانی حقوق بشر و خارج از قوانین آمریکا آن کارها را انجام داده اند، باید مجازات شوند. اوباما نمی تواند آن گونه که می گوید، برای آنها مصونیت قضایی قایل شود. میان دیک چنی، دونالد رامزفلد یا جورج بوش و آن دو سه گروهبان نقل علی ارتش آمریکا که آن کارهای زشت را در زندان الغریب در عراق انجام دادند، در برابر قانون چه تفاوتی وجود دارد؟ چرا پایین دستی ها مجازات می شوند و آنهایی که مسئول مستقیم این کارها بودند، مصونیت داشته باشند؟ می دانم که انجام این کارها آسان نیست و امیدوارم اوباما از پس آنها برآید. در رابطه با ایران، اوباما باید این را درک کند که نمی تواند کماکان بر اساس این که با ایرانی ها باید مذاکره کرد، هر حکومتی که می خواهد باشد، بیاید و با احمدی نژاد به عنوان نماینده مردم ایران مذاکره کند. او باید این را بداند که با حکومت اسلامی و نماینده اش سرجوخه شبه نازی آرادان نمی شود دیگر مذاکره کرد. از خردادماه و از روز مرگ ندا آقا سلطان به بعد دبگر نمی شود. اگر جایزه اش را با ندا تقسیم کرده است، باید بداند که این اجازه را ندارد.

نمایی از مانهاتان از فراز برج های مرکز تجارت جهانی نیویورک که دیدنش دیگر ممکن نیست

این عکس را چندی پیش در عکس های خود یافتم که در سال 1995 از تراس برج غربی سازمان تجارت جهانی (WTC) در نیویورک برداشته بودم. چه کسی می توانست در آن زمان در بیمارگونه ترین رویاها و کابوس ها تصور کند که این دو برج دیگر وجود نداشته باشند و دیدن چنین منظره ای دیگر  برای کسی دست کم در آینده قابل پیش بینی، امکان پذیر نباشد؟

new-york-manhatan-from-world-trade-center-1995-1

نوآم چامسکی در 80 سالگی، کماکان وجدان ناراحت دیگران

امروز که در ایران روز دانشجو است، نوآم چامسکی 80 سالش شده است. او بدون تردید یکی از جنجالی ترین چهره های امروزی بشریت است. نخستین بار که با نام او آشنا شدم، در زمانی بود که در دانشگاه اشتوتگارت زبان شناسی و ادبیات آمریکا می خواندم. او را به عنوان استاد زبان شناسی، رییس دانشکده فلسفه و زبان شناسی در MIT و بنیان گزار شبه تئوری Universal Grammar یا «دستور زایشی-گشتاری» شناختم که علم جوان زبان شناسی را در سالهای 1960 از اساس دگرگون ساخت.

چامسکی پایه استوار علم زبان شناسی است.

او تئوری «دستور زایشی-گشتاری » را در زبان شناسی نظری بنا نهاد که تلاش دارد روند یادگیری زبان را در انسان و به ویژه نوزادان توضیح دهد. بر اساس «دستور زایشی-گشتاری » انسان به هنگام تولد دارای نوعی دستور زبان انتزاعی است که با کمک آن زبان پیرامون خود را یاد می گیرد. این دستور زبان، جامع و مستقل از هر زبان ملی است. کودکان نخستین زبان را (می تواند حتی چند زبان باشد) بر این اساس می آموزند. کودک بر این اساس، دستور زبان ویژه خود را طراحی کرده و زبان مادری را بر پایه آن می آموزد.TURKEY CHOMSKY چامسکی در سال های 1980 به این دیدگاه رسید که همه زبان های دنیا دارای یک دستور زبان ساختاری مشترک و پایه هستند. او همواره روی دیدگاه های خود کار می کند و آنها را تکامل می بخشد. از سال 1995 تاکنون، دیدگاه  او و هم فکرانش بر این اساس است که تغییرات زبانی کاملا در محدوده واژگان اتفاق می افتد و متغیر های دستوری تنها به ویژگی های عناصر کاربردی واژگان ارتباط می یابند. بنابراین آموزش زبان می تواند تنها بر اساس یادگیری واژگان ساده شود. از همفکران او در زبان شناسی می توان از ادوارد سفیر، جری فودور و ریچارد مونتاگ نام برد.

شبه تئوری «دستور زایشی-گشتاری » منتقدانی هم دارد که پرداخت به آنها در چارچوب نوشته وبلاگ نمی گنجد.

چامسکی یک روشنفکر ناراضی آمریکایی است.

او خود را آنارشیست چپ می داند و دولت آمریکا را تروریست می خواند. هیچ کدام ار رییس جمهورهای آمریکا از زبان تیز انتقاد او سالم در نرفته اند و حتی کندی که بسیار محبوب بود، مورد انتقاد سنگین چامسکی قرار گرفت. او که یهودی نیز هست، دولت اسراییل را تروریست می داند و طرفدار فلسطینی هاست.

چامسکی معتقد است که جامعه آمریکا جامعه ای دمکراتیک است اما ساختار دولتی دمکراتیک نیست. در چنین چارچوبی دولت به خاطر وجود دمکراسی نمی تواند از سلاح سرکوب افکار استفاده کند و از این رو قشرهای حاکم یک سیستم پیچیده مغزشویی و هدایت افکار عمومی پدید آورده اند. چامسکی می گوید که جامعه آمریکا در حد زیادی سیاست زدایی شده و روشنفکران آن از noam_chomskyسازشکارترین و کم انتقادترین روشنفکران جهان هستند. او از نظام «مغزشویی غربی» (Western System of Indoctriination) و «حماقت نهادینه شده» (Institutionalized Stupidity) در جامعه نام می برد. در عین حال که او معتقد است که در آمریکا مغزشویی ژرفی روی می دهد، می گوید که آمریکا آزادترین و بازترین کشور جهان (و حتی بازتر از اروپا) است و او زندگی در آنجا را ترجیح می دهد. او دولت آمریکا را «دولت تروریست» می خواند و ردپای آن را در بسیاری از رویدادهای جهان نشان می دهد. چامسکی آمریکا را مرکز شرارت می داند و هرگاه آمریکا در جایی ضربه ای می خورد، او به کنایه می گوید: «نوش جان! خود کردی و خود خوردی.»

چامسکی «تروریسم دولتی» اسراییل را نیز همیشه زیر ضرب گرفته است. ّبا این حال معتقد است که در جامعه اسراییل همفکران او می توانند آزادانه صهیونیسم و سیاست دولت اسراییل را زیر انتقاد گیرند و از منافع فلسطینیان دفاع کنند و برای آنها اتفاقی نمی افتد.

چامسکی وجدان ناراحت دیگران است.

چامسکی که همواره دولت و جامعه آمریکا را زیر ضرب انتقاد می گیرد، در جامعه ای زندگی می کند که آزادی اندیشه در آن نهادینه شده است. انسانی چون نوآم چامسکی در کشورهایی چون چین، ایران، سوریه، عربستان سعودی یا سنگاپور، خائن به منافع ملی، دشمن امنیت، جاسوس بیگانه و دیگر چیزها هستند و زنده نمی مانند. اما چامسکی در آمریکا بدون هیچ گونه هراسی زندگی می کند، یکی از noam_chomsky-3مشهورترین دانشمندان آنجاست و در بهترین دانشگاه آنجا تدریس و پژوهش کرده است. آنهایی که در ایران و دیگر جاها برای او به خاطر آن که بسیار قوی تر و بهتر از آنها به آمریکا انتقاد می کند، سرودست می شکنند و چپ و راست کتاب ها و نوشته های او را به فارسی برگردانده و چاپ می کنند، خود کسانی چون او را به دادگاه کشانده، به زندان انداخته و یا اعدام می کنند. چامسکی خار چشم آنها و وجدان ناراحت همه سرکوب گران است. وجود کسی چون چامسکی نفی آنهاست.

چامسکی پرمرجع ترین دانشمند تاریخ بشر تاکنون است.

نوآم چامسکی بیشترین رجوع (Reference) به نوشته هایش، چه علمی و چه سیاسی، از سوی دیگران در تاریخ علم بشری را دارد. هیچ دانشمندی تاکنون در این زمینه به او نرسیده است. در زمینه های بسیاری نمی توان کار علمی کرد و او را دور زد.

در سال 1995 زمانی که در مونترال کانادا بودم، چامسکی برای سخنرانی به دانشگاه مونترال آمده بود. چنان جمعیتی در ساختمان سالن سخنرانی و پیرامون آن گردآمده بود که جای سوزن انداختن نبود و ما نتوانستیم حتی وارد ساختمان شویم و سخنرانی را با مونیتورهای بیرون پی گیری کردیم.

آن شب پس از سخنرانی در تمام کانال های تلویزیونی مونترال گشتیم و فردایش روزنامه های شهر را خواندیم و کوچک ترین خبری پیرامون این رویداد نیافتیم. در حالی که اگر کسی با کسی در خیابان دعوایش شده بود، یا یک ساندویچ دزدیده بود، در اخبار فیلم آن را نیز می شد به تفصیل دید. چامسکی در رسانه های مهم آمریکایی وجود خارجی ندارد و از سوی آنها نادیده گرفته می شود و با این وجود پر مرجع ترین دانشمند جهان است. همین برای تمسخر آنها کافی است.

فهرست کتاب های نوآم چامسکی که به فارسی برگردانده شده اند را در ویکی پدیا یافتم. البته خواندن آنها به انگلیسی بسیار روان تر است:

آثار سیاسی

  • o نئولیبرالیسم و نظم‌جهانی.ترجمهٔ مرتضوی، حسن.تهران:نشر دیگر،۱۳۷۹.
  • o آمریکای بزرگ و حقوق بشر.ترجمهٔ بهزاد باشی.تهران:انتشارات آگاه،
  • o دهه جنگ سرد: روند جنگ سرد در دهه ۱۹۸۰ – ترجمه شاهرخ وزیری (۱۳۶۴)
  • o مثلث سرنوشت ساز، فلسطین، آمریکا و اسرائیل – ترجمه عزت الله شهیدا (۱۳۶۹)
  • o دمکراسی بازدارنده – ترجمه غلامرضا تاجیک(۱۳۷۲)
  • o ۱۱ سپتامبر – ترجمه خلیل دباش (۱۳۸۲)
  • o سلطه یا بقا: طرح سلطهٔ آمریکایی – ترجمه علیرضا ثقفی (۱۳۸۵)

آثار زبان شناسی

  • o ساختارهای نحوی، (ترجمه احمد سمیعی گیلانی)
  • o زبان‌شناسی دکارتی: فصلی از تاریخ تفکر عقلگرا – ترجمه احمد طاهریان انتشارات هرمس (۱۳۷۷)
  • o زبان و اندیشه – ترجمه کوروش صفوی انتشارات هرمس(۱۳۷۹)
  • o دانش زبان: ماهیت ، منشاء و کاربرد آن – ترجمه علی درزی(۱۳۸۰) نشر نی
  • o کنترل رسانه ها: عبدالرضا شاه محمدی – انتشارات فکرت 1381

این آمریکایی ها …

مردم آمریکا از دیدگاه های متفاوتی سوژه گفت و گوی دیگران هستند. یکی از این سوژه ها که برای دیگران جذاب و مایه تفریح است، دست انداختن آمریکاییان و نشان دادن سواد عمومی پایین آنها و ساده لوحی ناشی از آن است. به ویژه اروپاییان به این کار علاقه ویژه ای دارند و یکی از سوژه های جالب تلویزیونی آنها همین است. البته من با تجربه خود آمریکایی ها را در برخورد اول مردمی صمیمی و خوش رو یافتم و این ساده لوحی که در اینجا در این برنامه تلویزیونی به نمایش گذاشته شده است را خود نیز در آمریکا دیده ام. در عین حال اینها نیمه جدی است و فراموش نشود که این کشور بهترین و باسواد ترین متخصصان را نیز دارد. به هرحال اروپاییان دوست دارند اینها را دست بیاندازند.
یکی از کانال های تلویزیون سراغ این سوژه رفته و برنامه جالبی تهیه کرده است. بخش عمده این برنامه را پیاده کرده ام. البته روشن است که این تلویزیون پاسخ های جالب را کنار هم چیده است. افراد مورد سوال تک به تک و در جاهای متفاوت مورد پزسش قرار گرفته اند. گزارشگر یرنامه می گوید:» خیلی ها معتقد هستند که آمریکایی ها ابله هستند و از دنیا هیچ نمی دانند. من به خیابان رفتم و از آمریکایی ها سوال هایی در مورد دنیا پرسیدم.
سوال: نام یک کشور که با حرف «یو» U شروع می شود.

نفر اول: یوگسلاوی؟
نفر دوم: یوتا (یکی از ایالت های آمریکا)
نفر سوم: یوتوپیا (نام سرزمین تخیلی است)
سوال: کدام کشورها در اتحاد Coalition of the Willing هستند؟
(اتحادی که برای حمله به عراق و افغانستان ایجاد شد، این گونه خوانده می شد.)
نفر اول: هیچی نمی دانم.
نفر دوم: افغانستان و کویت
نفر سوم: عراق و پاکستان
نفر چهارم: نیوزیلند؟
نفر پنجم: نیوزیلند
سوال: دین اسراییل چیست؟
نفر اول: اسراییلی
نفر دوم: مسلمان
نفر سوم: اسلامی
نفر چهارم: شاید کاتولیک
سوال: دین راهب های بودیست چیست؟
نفر اول: … (سکوت)
نفر دوم: … (سکوت)
نفر سوم: اسلامی؟ نمی دانم
سوال: در جنگ ویتنام که پیروز شد؟
نفر اول: ما پیروز شدیم
نفر دوم: مگر ما اصلا در جنگ ویتنام شرکت داشتیم؟
سوال: فیدل کاسترو کیست؟
نفر اول: یک خواننده
سوال: یک مثلث چند ضلع دارد؟
نفر اول: هوم، … چهار
نفر دوم: اصلا ضلع ندارد… شاید یکی
سوال: واحد پول بریتانیا چیست؟
نفر اول: … (سکوت)
نفر دوم: بریتانیا کجاست اصلا؟ من نمی دانم.
نفر سوم: شاید پول آمریکایی
نفر چهارم: پول ملکه الیزابت! بیشتر نمی دانم.
سوال: نام یک کشور که با حرف «یو» U شروع می شود.

نفر اول: یک کشور؟
گزارشگر: بله
نفر اول: … (سکوت)
گزارشگر: خودم بگویم؟ ایالات متحده آمریکا (United States of America)
سوال: در جنگ با تروریسم، کشور بعدی که باید به آن حمله کنیم، کدام است؟
نفر اول: عربستان سعودی
نفر دوم: یک جایی در خاورمیانه
نفر سوم: باید یک دهانه آتشفشان عظیم در F…… خاورمیانه درست کنیم. (منظورش کاربرد بمب هسته ای است)
نفر چهارم: بگذار فکر کنم … ایتالیا!
نفر پنجم: کوبا
گزارشگر: کوبا؟
نفر پنجم: بله!
نفر ششم: ایران
گزارشگر: ایران؟ چرا ایران؟
نفر ششم: برای این که من فکر می کنم که در آنجا به زودی قرار است انقلاب بشود.
نفر هفتم: روسیه، چین
نفر هشتم: هند و پاکستان
نفر نهم: اندونزی، برزیل
نفر دهم: کره
گزارشگر: کره؟ چرا کره؟
نفر دهم: چون آنها مشکل درست می کنند.
گزارشگر: چه مشکلی؟
نفر دهم: اخلاقشان مشکل دار است.
نفر یازدهم: کانادا
سوال: کشور سری لانکا را روی نقشه نشان بده.
نفر اول جزیره های را در جنوب هند نشان می دهد که درست است.
نفر دوم: سری لانکا؟ تا حالا نشنیده ام.
سوال: این شماره یک را روی نقشه روی کشور ایران بگذار. (گزارشگر نقشه ای دست کاری شده را در برابر کسی می گذارد که ایران به جای نیوزیلند است.)
نفر اول به آنجا اشاره می کند و شماره را روی آن می گذارد و مشکلی هم ندارد و خوشحال است که ایران را یافته است.
سوال: کدام کشور بمب اتمی دارد؟
نفر اول: کره شمالی! و به جایی روی نقشه اشاره می کند که رویش نوشته «کره شمالی» که البته قاره استرالیاست.
نفر دوم: فرانسه!
سوال: شماره دو را روی کشور فرانسه بگذار.
نفر اول فرانسه را در همسایگی نیوزیلند (یا ایران) می یابد و شماره را آنجا می گذارد.
سوال: به نظر شما بهترین جا برای حمله به ایران از کدام جهت است؟ شمال، جنوب، شرق یا غرب؟ (گزارشگر به نیوزیلند که رویش نوشته شده ایران اشاره می کند)
نفر اول (گرم تفکر): شاید از شرق
نفر دوم: نه، از غرب بهتر است.
در این میان یکی سوی گزارشگر می آید و می گوید: هی، من یک چیز تازه از شما یاد گرفتم که کره شمالی خیلی بزرگتر از کره جنوبی است و به استرالیا اشاره می کند که روی نقشه «کره شمالی» نام دارد. البته او متوجه نمی شود که این «کره شمالی» در جنوب کره جنوبی قرار دارد.
سوال: این جمله «کوفی عنان»(Kofi Anan) یک نوشابه است.» راست است یا دروغ؟ (کوفی عنان دبیرکل پیشین سازمان ملل متحد بود).
نفر اول: قهوه (Coffee) یک نوشابه است.
نفر دوم: «کافی» چی چی؟؟
نفر سوم: فکر کنم یک شرکت مشاوره حقوقی باشد.
سوال: تونی بلر کیست؟ (تونی بلر نخست وزیر پیشین بریتانیا بود)
نفر اول: نمی دونم کیه.
گزارشگر: حدس بزن!
نفر اول: هوم … اسکیت بازی می کنه؟
نفر دوم: یک هنرپیشه است.
نفر سوم: برادر لیندا بلر است.
سوال: کدام کشورها در «محور شرارت» قرار دارند؟
نفر اول: آلمان یکی از آنهاست. بقیه را نمی دانم.
نفر دوم: هوم … کالیفرنیا
نفر سوم: نیویورک
نفر چهارم: اورشلیم
نفر پنجم: اورشلیم
گزارشگر: باز هم هستند. تنها که یکی نیستند.
نفر پنجم: من فکر کنم همه آنها!
نفر ششم: فلوریدا
سوال: من کمی تردید دارم که میان فلسطینی ها و اسراییلی ها کدام یک سنگ پرتاب می کنند؟
نفر اول: اونایی که عمامه سرشونه.
نفر دوم: من فکر کنم از میسی سی پی باشند.
سوال: نخستین انسانی که پا بر کره ماه گذاشت، کی بود؟
نفر اول: جان گلن (نوازنده جاز)
نفر دوم: آرمسترانگ روی ماه راه رفت ولی من فکر کنم که یک روس بود. ولی مطمئن نیستم.
نفر سوم: به شما بگویم که بعضی ها فکر می کنند که این اتفاق اصلا روی نداده است. اونا فکر می کنند که این کارها در آریزونا اتفاق افتاده است.
سوال: مسجد چیه؟
نفر اول: نمی دونم.
گزارشگر: حدس بزن!
نفراول: یک نوع حیوان است.
نفر دوم: اصلا نمی دونم.
سوال: چند تا جنگ جهانی داشتیم تا حالا؟
نفر اول (پیر مردی است): سه تا!
سوال: KFC از کدام ایالت آمریکا می آید؟ KFC مرغ سخاری کنتاکی است.
نفر اول: منظورت مرغ سخاریه؟ نمی دونم. اصلا نمی دونم.
گزارشگر: می دونی KFC مخفف چیه؟
همان نفر اول: Kentucky Fried Chicken (مرغ سخاری کنتاکی) دیگه! درسته؟
سوال: «جنگ ستارگان» بر اساس یک ماجرای واقعی است. این درست است یا غلط؟
نفر اول: درست
سوال: هیروشیما و ناگازاکی برای چه شهرت دارند؟
نفر اول: جودو و کشتی
سوال: چند تا برج ایفل در پاریس هست؟
نفر اول: فکر کنم ده تایی باشند.
سوال: القاعده چیه؟
نفر اول: القاعده یک گروه است در خاورمیانه. یک گروه انتحاری در اسراییل، یعنی در خاورمیانه که بمب می گذارند و رییس جمهورشان هم نامش یاسر عرفات است. اینو همه می دونند.
سوال: دیوار برلین در کجا بود؟
نفر اول: … (سکوت)
سوال: دین اصلی در اسراییل کدام است؟
نفر اول: مسلمان
نفر دوم: .. (سکوت)
سوال: زبانی که مردم آمریکای لاتین با آن حرف می زنند، لاتین است. این درست است یا غلط؟
نفر اول: چی چی؟؟
نفر دوم: … باور کن من پاسخ این سوال را نمی دانم ولی دارم فکر می کنم … اسراییلی؟

.این نوشته را به بالاترین بفرستید Balatarin

ه

کاش ایران نیز یک جیمز کامرون داشت

در نوشته ««چرا خلیج، فارس باشد و تخت جمشید، مشتی سنگ بی اهمیت؟ اشاره ای داشتم به این که انسان ایرانی این روزها در برابر برخی رویدادها سکوت برگرفته، از جمله آزار اقلیت های قومی و دینی. در این راستا نام از بهاییان برده بودم که این روزها دوباره بهانه برای دستگیری آنها درست کرده اند. دیدگاه من در این باره نکته جدیدی نبود و سخنی بدیهی بود. سپس یکی از خوانندگان با انتقاد از گفته من در باره بهاییان اتهام های تکراری به آن ها را بیان کرد. سپس پاسخ من بود و پاسخ یک خواننده دیگر که خود می توانید ان ها را بخوانید.

اما این گفتگو به من نشان داد که در بیان دیدگاه خود موفق نبوده ام آنگاه که گفتم که یک انسان نمی تواند در یک جامعه متمدن و مدنی گناه کار باشد چون به این یا آن چیز اعتقاد دارد و نمی توان با جرم یک نفر، همه هم فکران او را گناه کار دانست و سرکوب کرد. البته این که چنین حرف هایی برای برخی ایرانیان تازگی دارد، سخن تازه ای نیست. بی دلیل نیست که از ضعف مدنیت، قانون گرایی و خردگرایی در ایران سخن گفته می شود. به هر رو این گفت و گو مرا به یاد یک خاطره با ارزش انداخت که اینجا می خواهم بیان کنم. شاید این بتواند برخی خوانندگان را به اندیشه وادارد که دود آتش افروخته ابتدا به چشم خود می رود و سپس به چشم دیگران.

در زندگی روزهایی است که آن گاه که سحرگاه از خانه بیرون می روی در رویا هم نمی توانی ببینی که چه پیش می آید و شب که بر می گردی گویا از سفری دراز باز آمده ای، راه دراز پیموده ای و خود را در آیینه دیگر نمی شناسی. آن روز زیبای آخر پاییز در نوامبر سال 1999 در شیکاگو برای من چنین روزی بود. در آن یکشنبه زیبا، آفتابی و برای ماه نوامبر در شمال آمریکا گرم، بدون هیچ هدف روشنی بر آن می شوم که به خارج شهر بروم. در نقشه شهر میلواکی (Milwaukee) در ایالت ویسکانسین (Wisconsin) را می یابم. چیزی حدود دو ساعت رانندگی در راستای دریاچه میشیگان است. شهری کوچک، تمیز و زیبا. زیبایی آن روز را در این عکس می توان دید. دو یا سه ساعت در شهر بالا و پایین می روم. یک کتاب فروشی می یابم که کتاب هایش خاک آلود است. در آنجا کتاب هایی می یابم که هزگز ندیده ام، چون افسانه های سرخ پوستان، ترانه های محلی و این چیزها. چه استراحتی است برایم که هفته ای بسیار فشرده را پشت سر نهاده ام. تا در خیابانی چشمم به این تابلو برمی خورد: America’s Black Holocaust Museum (موزه هولوکاست سیاه آمریکا). برای من که تا آن زمان واژه هولوکاست تنها در رابطه با جنایت های نازیها و کشتار یهودیان مفهوم داشت، چنین جیزی اکنون تازگی دارد. به خود می گویم باید اینجا را دید. هم زمان در خود این گرایش را نیز حس می کنم که دارم می روم به آن ها اعتراض کنم که چرا با واژه هولوکاست بازی می کنند. ماشین را پارک می کنم و به درون این موزه کوچک می روم. دو یا سه سالن کوچک تودرتو پر از عکس های گوناگون هستند. عکس ها از نژادپرستی، کوکلوس کلان(Ku Klux Klan)، برده داری و سرکوب سیاهان آمریکایی می گویند. در گوشه ای پیرمردی نحیف و کوچک ایستاده است و با دو سه نفر سخن می گوید. یک دیوار موزه پر است از بریده های روزنامه های قدیمی که به نمایش گذارده اند؛ با عکس هایی از درگیری ها، سند های تبعیض و نژادپرستی و از جمله جریان به دار زدن دو نوجوان از سوی مردم و کوکلوکس کلان ها. یک صفحه کامل روزنامه ای (The Village Voice) از سال های 60 را می خوانم: سرگذشت یک بازمانده! سرگذشت جیمز کامرون، نوجوان سیاه پوستی که در سال 1930 در 16 سالگی به همراه 2 نوجوان سیاه پوست دیگر از سوی مردم سفیدپوست خشمگین برای به دار آویختن از زندان بیرون کشیده شد. مردم آن دو نوجوان را به دار آویختندو جیمز کامرون جان به در برد. عکس او را در روزنامه دیگری با تیتر «یک افسانه آمریکایی» چاپ کرده اند. به سوی آن پیرمرد ریزنقش و نحیف که پشت سر من گرم سخن بود، بر می گردم و درمی یابم که خودش است: جیمز کامرون، دکتر جیمز کامرون!

دیگر جریان چیزی نیست که بتوانم با بی تفاوتی از کنار آن بگذرم. روزنامه ها را با دقت می خوانم. در سال 1930 جیمز کامرون 16 سال دارد و با دو دوست سیاه پوست دیگرش، آبرام اسمیت و توماس شیپ در خیابان های ماریون در ایندیانا می گردند. از دور می بینند که کسی داخل ماشین خود نشسته است. بر آن می شوند که به سراغش بروند و پول هایش را بگیرند. تامی شیپ به جیمز یک اسلحه می دهد. جیمز جلو می رود و در ماشین را باز می کند و ناگهان خشکش می زند. جوان سفیدپوستی که در ماشین نشسته است،کلود دیتر آشنای اوست و مشتری اش است: «من گهگاه کفش های او را تمیز می کردم و او حال خانواده مرا می پرسید.» جیمز اسلحه را به دوستانش می دهد، می گوید که نمی خواهد در این کار شرکت کند و پا به فرار می گذارد. از دوردست صدای گلوله را می شنود. به خانه می رود تا زمانی که پلیس به سراغ او می آید و او را می برد. به او می گویند که یک جوان سفیدپوست کشته شده و دوست دختر او (ماری بال) نیز مورد تعرض قرار گرفته است. تامی شیپ و آبرام اسمیت نیز دستگیر می شوند و پلیس هر سه را در سلول های جداگانه زندانی می کند.

در این میان مردم سفیدپوست کم کم پیرامون زندان گرد می آیند و سروکله کوکلوکس کلان ها هم پیدا می شود. تا 15000 نفر شمار آن ها را گزارش کرده اند. آنها از پلیس می خواهند که زندانی ها را به آن ها بدهد. آن گاه که پلیس مخالفت می کند، مردم وحشی، هیستریک و غیر قابل کنترل به زندان می ریزند و پس از تخریب و یاز کردن درها ابتدا تامی و آبرام را می یابند. آن ها به شدت کتک زده، روی زمین کشیده، به خیابان می برند و بر اولین درخت به دار می آویزند. عکسی که تامی و آبرام را بر بالای دار نشان می دهد و مردم را در پای آن، نماد وحشی گری مردم افسارگسیخته هیستریک می شود. این عکس را سپس به شمار زیاد به پنجاه سنت می فروشند.

آن گاه که جیمز را می یابند، او را نیز به خیابان می کشند و او دوستان خود را بر بالای دار می بیند. زن جوان سفیدپوستی روی ماشینی رفته و بالا و پایین می پرد و فریاد می زند: «همه سیاهان را بکشید! همه سیاهان را بکشید! همه سیاهان را بکشید!» زمانی که طناب دار را بر گردنش می آویزند، کسی فریاد می زند» او را آزاد کنید. او در این جریان نقشی ندارد.» جمعیت ناگهان ساکت می شود، آرام می گیرد و او را آزاد می کند.

جیمز کامرون که انسانی بسیار مذهبی است، در سراسر زندگی خود همواره می گوید که این یک ندای آسمانی بود و تنها او آن را شنید و دیگران آن را نشنیدند و تنها به آن عمل کردند. او می گوید: » من از کسانی که آنجا بودند، پرسیدم. کسی چیزی نشنیده بود. خدا مرا نجات داد تا این کاری را انجام دهم که اکنون انجام می دهم.» به هر رو گزارش های دیگری می گویند که مردی در آن شب به آنجا رسید، روی ماشین خود رفت و بر جمعیت فریاد کشید که جیمز بی گناه است و او را آزاد کنید.

«ماری بال» بعدها اعتراف می کند که کسی به او تعرض نکرده بود.جیمز کامرون بی گناه به جرم همراهی با آن دو به چهار سال زندان محکوم می شود و پس ار گذشت آن در سال 1934آزاد می شود. جیمز کامرون پس از آزادی از زندان به تحصیل دانشگاهی می پردازد و زندگی خود را به مبارزه علیه تبعیض و نژادپرستی می گذراند. در سال 1991 نامه ای به فرماندار ایندیانا می نویسد و از او می خواهد که به نام ایالت ایندیانا از او عذر خواهی کند. دو سال طول می کشد تا فرماندار این کار را انجام دهد. باید شصت سال می گذشت تا در سال 1993 فرماندار ایندیانا از او عذرخواهی کند. ایالت ایندیانا به او کلید شهر ماریون را به همراه نامه ای به او هدیه می دهد به نشانه این که گذشته زشت این شهر را به گذشته ها بسپارد. به همراه آن کلید، ریسمانی که از آن برای به دار کشیدن او استفاده شده بود، نیز به او می دهند. درسال 2005 نیز در 91 سالگی به سنای آمریکا دعوت می شود تا از او عذرخواهی کنند. او سرگذشتش را در آن جا نیز باز می گوید.

از او می پرسم: «چرا واژه هولوکاست را در نام موزه به کار گرفته اید؟ این واژه تعریف ویژه دارد و قابل گسترش به هیچ چیز نیست.» جوری به من می نگرد که از پرسش خود شرمنده می شوم. می گوید: «آن گاه که به اسراییل رفته بودم و موزه هولوکاست را در آن جا دیدم، به فکر ایجاد این موزه افتادم. سرگذشت ما نیز این چنین است.» در خود این توان را ندیدم که چیزی بگویم و بیشتر از سوال خود که پر از تردید بود، شرمنده شدم. دوباره از او می پرسم: «پس از این همه سال گویا هنوز این جریان برای شما تازگی دارد.» بدون تردید می گوید: «تا زمانی که زنده هستم، سرگذشتم را خواهم گفت و خواهم گفت و هیچ گاه خسته نخواهم شد.» سپس کارت ویزیت خود را به همراه دعوت نامه ای برای یک سخن رانی به من می دهد. دست خسته اش را می فشارم ودر برابرش سر فرود می آورم. زن جوانی که او را همراهی می کند به سویم بر می گردد و می گوید: «نمی دانم او چقدر دیگر زنده است ولی او شب و روز کار می کند، می نویسد، سخن رانی می کند و اعتراض می کند و از هیچ چیز نمی گذرد.«

به سوی دیوار روزنامه های قاب شده بر می گردم. اکنون این روزنامه های زرد شده برایم مفهومی دیگر دارند و آن روز یکشنبه دیگر برایم زیبا نیست.

در تمام این سال ها کارت ویزیت جیمز کامرون در گوشه کتابخانه ام بوده و همواره به یاد او و رسالتی که خود برای خود ایجاد کرده بود، بوده ام. رویای او آمریکایی بود که در آن نژادپرستی نباشد. اگر امروز بود و می دید که برک اوباما، یک جوان سیاه پوست کاندید ریاست جمهوری آمریکا شده، شاید از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید. در تابستان سال 2006 در بخارست بودم که خبر درگذشت او را در 92 سالگی شنیدم. چه تصادفی! در آن روزها در بخارست در این اندیشه بودم که مردم برافروخته بخارست چگونه نیکولای چائوشسکو Nicolae Ceauşescu رهبر دیکتاتور رومانی و همسرش را درسال 1989 در خیابان پس از یک دادگاه نظامی الکی در فضایی هیستریک اعدام کردند.

با این پیش زمینه به ماجرای دیگری بر می گردم. در بهمن ماه 1357 در تهران خانه هایی دیدم که مردم آتش زده بودند، این جا خانه یک ساواکی، آنجا خانه یک بهایی، آنورتر خانه یک یهودی. همان مردم صاحب نمدن 2500 ساله، وارث کورش کبیر و منشور جهانی حقوق بشر و هزار گنده گویی دیگر که امروز تنها گنده گویی کسل کننده مردمی است که در یک هیستری گروهی به آینده خود نیز آتش کشیدند. سپس گروه های چماقدار را می بینم، زهراخانم، الله کرم و سیلی از انسان های نخستین و سال های 60 …

و با خود می گویم که کاش ایران نیز یک جیمز کامرون داشت.

هیلاری کلینتون و دنیای مردانه سیاست

این روزها ناظران مبارزه انتخاباتی در درون حزب دمکرات آمریکا خبر از پیش افتادن برک اوباما از هیلاری کلینتون می دهند. بدون توجه به این که آیا این روند همین طور پیش می رود یا خانم کلینتون می تواند برگ را برگرداند یا نه، داشتم به روند مبارزه انتخاباتی او فکر می کردم.

زنانی که در دهه های گذشته با شکستن سدهای قانونی و سنتی توانسته اند به رده های بالای مدیریت اجتماع راه پیدا کنند، خود می گویند که همیشه باید چند درجه از مردان رقیب خود بهتر بوده و کارآمدی بیش تر از آنها داشته باشند تا بتوانند با آنها در یک رتبه قرار گیرند. مردان و جامعه سنتی هم که پیش داوری ها و افکار سنتی خود را مبنی بر ناکارآمد بودن زنان، غلبه احساس آنها بر منطق و دیگر حرف های تکراری و ملال آور هزاران ساله خود را دارند که همه شنیده ایم.

در این میان چیزی که توجه مرا جلب می کند همین اجبار «بهتر» بودن از مردان برای برابر بودن با آنهاست که از سوی خود زنان بیان می شود. این که زنان این بهتر بودن را چگونه تعریف می کنند برای من جالب توجه است. به نظر می آید که بسیاری از زنان این بهتر بودن را در مردتر بودن از مردان تعریف می کنند یا در رفتار خود این گونه نشان می دهند و در این راستا زنانگی طبیعی خود را محدود یا سرکوب می کنند، بدون توجه به این که همین برگ باخت آنها می تواند باشد. چه کسی حاضر است کپی را بر اصل ترجیح دهد؟ در حالی که دید زنانه آنها برخی از مشکلات جهان امروز را شاید بهتر حل کند.

خیلی ها هم می گویند: زنان در رهبری جامعه نه تنها بهتر از مردان نیستند، بلکه در کارهای منفی از آنها خطرناک ترند. نمونه های کم زنان در رهبری کشورها را هم برای نمونه می آورند: ایندیرا گاندی که جنگ با پاکستان را آغاز کرد یا مارگارت تاچر که خود لقب بانوی آهنین به خودش داده بود و جنگ فالکلند (مالویناس) با آرژانتین را در سالهای 80 به راه انداخت و مردم انگلیس را به جنگ بر سر جزیره ای کشانید که اصلا نمی دانستند در کجای زمین است. هیچ کدام از این دو انعطافی از خود برای مذاکره نشان ندادند و بدون تردید به سراغ جنگ رفتند.

این موردهای ویژه به کنار، اگر به لباس پوشیدن زنان سیاستمدار و یا مدیران عالی رتبه در شرکتها نیز نگاه کنید، می بینید که تقریبا همه آنها تلاش در پوشاندن جلوه های زنانگی خود و نشان دادن رفتار «قاطع» مردانه دارند. این را خود در جاهایی از جهان دیده ام. در اروپا، آمریکای شمالی، چین و ژاپن زنان سیاستمدار یا مدیر بیشتر کت و شلوار می پوشند، آرایش ندارند و موهایشان کوتاه است. یک نگاه به پارلمان آلمان و احزاب سیاسی آنجا بیاندازید. به جز وزیر خانواده و زنان که همیشه با دامن می گردد، به خودش می رسد و برای همین کارها هم معروف است، یک زن نمی یابید که با کت و شلوار نگردد یا موهایش تا سر شانه بلند باشد. در کشورهای اروپایی هم با تفاوت هایی همین جور است حال شاید در ایتالیا یا فرانسه بهتر باشد و یا در اسپانیا یا لهستان بدتر. البته به نسبت بسیار کم موردهای استثنایی کاری ندارم. در آمریکای لاتین، خاورمیانه و آسیای جنوب شرقی زنان مدیر یا سیاستمدار طبیعی تر و «زنانه» تر می گردند و کمتر از این نقاب های مردانه استفاده می کنند.

برگردیم به خانم کلینتون! همه میدانیم که اعلام موضع در مورد اسراییل یا کوبا در انتخابات آمریکا نقش ویژه ای دارد و برای جلب رای یهودیان و کوبایی های مهاجر باید چهار کلمه در حمایت از اسراییل و دوتا دری وری هم به کاسترو گفت. حال این حرفها می خواهد از روی اعتقاد به عمل باشد یا برای شیره مالیدن بر سر یهودیان یا کوبایی های ساکن فلوریدا. اما این دفعه حرفی که خانم کلینتون زد و فانتزی که او برای جلب یهودیان نشان داد، تاکنون هیچ کس جرات فکر به آن نیز نکرده بود. او که برای جمع آوری رای به پنسیلوانیا رفته بود و آشکار بود که برای کنار زدن اوباما از هیچ چیز نخواهد گذشت، به جای مبارزه انتخاباتی با اوباما راکت های اتمی را به سوی ایران نشانه رفت. در آنجا در پاسخ به تلویزیون ABC که از او پرسید که اگر شما را در ساعت سه صبح بیدار کنند و خبر حمله اتمی ایران به اسراییل را بدهند، شما چه خواهید کرد، گفت: «من می خواهم که ایرانیان بدانند که اگر من رییس جمهور باشم، ما به ایران حمله خواهیم کرد. ما قادر خواهیم بود که ایران را محو کنیم.» “We will be able to obliterate Iran.”

زبان انگلیسی پر واژه ترین زبان دنیاست و بیش از هشتصد هزار واژه دارد و هر روز هم به آن افزوده می شود. من در درک واژه obliterate ماندم. به چند واژه نامه نگاه کردم و هر چه بیشتر معنی آن را دیدم، شگفت زده تر شدم که چگونه یک انسان می تواند چنین فانتزی داشته باشد و آن را در برابر جهان نیز بیان کند؛ آن هم به عنوان رهبر خیالی کشوری که شصت و سه سال است که رکورد ننگین و زشت کاربرد سلاح هسته ای را به تنهایی در دست خود دارد، اکنون قدرت نظامی بدون رقیب جهان است و انتظار می رود که مسئولانه تر برخورد کند، هر چند که تلاشی برای کسب قدرت اخلاقی و معنوی نیز از خود نشان نمی دهد. یک سیاستمدار مسئول آمریکایی اکنون باید به ترمیم خسارت هایی بپردازد که هم قدهای احمدی نژاد، جورج بوش پدر و پسر و نئوکان ها به اعتبار کشور خود در جهان و به ارزش ها و باورهای دمکراتیک در درون جامعه آمریکا وارد کرده اند. ولی کو آن دور بینی لازم؟

می توان بیشتر باور داشت که این حرف تنها برای جلب رای یهودیان گفته شده است و همانند بسیاری از شعارهای ضد آمریکایی و ضد اسراییلی رهبران ایران مصرف داخلی دارد. همه می دانند که ایران هیچ گونه سلاح هسته ای ندارد و امیدوارم هیچ گاه نیز نداشته باشد؛ دشمنی یا جنگ با اسراییل در ایران طرفدار جدی ندارد و آن چهارتا حزب اللهی خشک مغز و جاهل با جدی شدن خطر جنگ به همراه رهبرانشان در اولین سوراخ فاضلاب مخفی خواهند شد. این را هر سیاستمدار جدی آمریکایی باید بداند. این را هم می داند که اسراییل برای دفاع از خود در برابر ایران یا هر کشور دیگری هیچ احتیاجی به کمک آمریکا ندارد و به برکت دزدیدن اسرار اتمی آمریکا در بیست سال پیش خود کلی سلاح هسته ای دارد که بتواند هر کشوری چون ایران را «محو» کند. اسراییلی ها نیز تاکنون مرز اخلاقی جدی در رفتار شصت ساله خود با فلسطینی ها نشان نداده اند که انسان دلش خوش باشد که آنها در کاربرد سلاح هسته ای یا شیمیایی خط قرمز دارند. هیچ گاه این جمله آریل شارون قصاب «صبرا» و «شتیلا» یادم نمی رود که گفت: بهتر است آدم نازی زنده باشد تا یهودی مرده.

یعنی هیلاری کلینتون این ها را نمی داند؟ می داند. همه نیز می دانند که او این حرف را هم جدی نزد و به آن اعتقاد ندارد یا هنوز ندارد. این است که خالی بودن این حرفها و کوته فکری گوینده آنها بیشتر آشکار می گردد و این که این گوینده انگار شنوندگان خود را نیز ابله انگاشته است. از دیدگاه من آنچه که نقشی مهم در بیان این جمله و کاربرد آن واژه ناآشنا بازی کرد، این بود که به شنوندگان خود ثابت کند که او اگرچه زن است ولی از مردان قاطع تر است و همین کار نقطه ضعف شخصیتی او را نشان می دهد و راه را برای باخت مبارزه انتخاباتی هموارتر می سازد. کما این که به گفته ناظران دارد برای خانم کلینتون همین گونه نیز می شود.

جدا از همه اینها اگر بنا بر این باشد که جامعه آمریکا هوادار آغاز یک جنگ دیگر، آن هم با ایران باشد، باز هم به هیلاری کلینتون از حزب دمکرات رای نخواهد داد و یکراست مک کین را انتخاب خواهد کرد که برای این کار او قابل اعتمادتر است تا دمکرات ها و خانم کلینتون. این است که هیلاری کلینتون چند خطا را با هم انجام داده است.

عجب دوران غریبی است! چند روز پیش در «فایننشال تایمز» عکسی از برک اوباما دیدم که قطره اشکی بر چشم داشت.