اپیسود فرودگاه (3)

روز یکشنبه است و من با پرواز ایران ایر از تهران به کلن می رسم. مدتی است که در این مسیر می روم و می آیم و چهره های آشنا نیز زیاد می بینم. از هواپیما وارد راهرو که می شوم، زن جوانی را می بینم که چند متر جلوتر از من کیف سنگینی را با خود می کشد و با دختر بچه کوچکش که بداخلاق شده است، نیز کلنجار می رود. من که دستم خالی است، به آنها می رسم و کیفش را می گیرم. تشکر می کند. وزن کیف شاید بالای 15 کیلو باشد. با خود می اندیشم که باید پر از خوراکی، قورمه سبزی و کدو و بادمجان سرخ شده و این چیزها باشد که ایرانی ها اصرار غریبی دارند که هر بار دهها کیلو با خود بیاورند.

دخترک که به نظر سه چهار ساله می آید، خسته شده است و غر می زند و مادرش به زبان آذری تلاش دارد آرامش کند. شاید سی سالش باشد. بسیار زیبا و ظریف است با موهای طلایی (رنگ نشده) و چشم های روشن که در ایران کم یافت می شود. سعی می کنم با دخترک  شوخی کنم تا آرام شود. اصلا مرا تحویل نمی گیرد. از  کنترل گذرنامه رد می شویم و می بینم که آنها کارت اقامت بلژیک را دارند. در بخش تحویل بار دو گاری می آورد. می پرسم: «بارتان زیاد است؟» می گوید: «بله، 5-4 بسته داریم.» می پرسم: «از اینجا چگونه می روید به بلژیک با این همه بار؟» می گوید: «شوهرم می آید.» سپس با کمی مکث می گوید: البته اگر ما را از یاد نبرده باشد و یا اگر بخواهد دنبال ما بیاید.» شنیدن چنین جمله ای چنان مرا تکان داد که آن را در ذهن تکرار کردم که آیا درست شنیدم یا نه. نمی دانم چه بگویم. سکوت می کنم و سرم را با چمدان هایی که از برابرمان می گذرند، مشغول می کنم. دختر کوچولو آرام شده و با چیزی گرم بازی است. جمله ای که شنیده ام کماکان در فضا سنگینی می کند. می گویم: «با هم مشکل دارید؟» می گوید: «بله، ما را نمی خواهد.» می پرسم: «ایرانی است؟» می گوید: «بله، همشهری هستیم.«

نمی دانم چرا، ولی آمار بی شمار ازدواج های شکست خورده در اروپا در ذهنم رژه می روند؛ ازدواج های پستی، شکست های بر اساس تفاوت فرهنگی، رشد متفاوت مرد و زن پس از رسیدن به اروپا و اختلاف ها بر اساس تغییر محیط فرهنگی و جابجایی ارزش ها، پافشاری مرد سنتی و غیرتی ایرانی بر ارزش های پوسیده و درگیری با زنی که در جامعه آزاد اینجا می خواهد به رشد خود بپردازد و خیلی چیزهای دیگر، همه و همه سبب آمار جدایی بیش از %70 در آلمان و بیش از %80 در سوئد شده است. در جاهای دیگر نیز کمابیش این گونه است.

همه اینها شاید قابل درک و عواقب اجتناب ناپذیر فرهنگ حاکم بر جامعه ایران باشد. اما آن چه که هیچ گاه برای من قابل پذیرش نیست، خشونت است؛ خشونتی که بیشتر از سوی مرد بر زن اعمال می شود. یاد یک حضرت آقای چپ در همین شهر کلن می افتم که هنگام خروج از خانه در را قفل می کرد تا همسرش از خانه خارج نشود. جناب رفیق حسود و شکاک  تشریف داشتند و بسیار هم غیرتی بودند. این مورد و چند مورد خشونت و کتک کاری که در جریان بودم، به ذهنم می آید. هر اختلافی میان زن و شوهر هم که باشد، هیچ توجیهی برای خشونت و به ویژه خشونت جسمی مرد بر زن نمی تواند وجود داشته باشد. حتی نمی شود چنین مردانی را حیوان نامید. من حیوان مذکری را نمی شناسم که با جفت خود با خشونت رفتار کند. این تنها ویژه انسان هاست.

در آن صبح آرام روز یکشنبه، این افکار در چند ثانیه از ذهنم می گذرد و دگرگون می شوم. هر چند که تلاش دارم که میان این افکار و این مورد مشخص در کنارم ارتباطی برقرار نکنم. با این وجود می گویم: «برای من قابل درک نیست که مردی چنین همسر و فرزندی داشته باشد و قدر آنها را نداند و چنین افکاری را به ذهن آنها بدواند. من نه شما را می شناسم و نه او را، ولی یک جورایی برای او متاسفم.«

خوب شد که در این لحظه چند تا از چمدان ها رسیدند و سرمان به آنها گرم شد. احساس کردم که نباید این گفتگو را ادامه بدهم. از سوی دیگرهم نمی توان چنین گفتگویی را ناشنیده گرفت و بی تفاوت می بود. در ذهن خود به این می اندیشم که باید آنها را همراهی کنم که اگر جناب شوهر تشریف نیاوردند، بتوانم راهی برایشان بیابم. روی کارتی نیز شماره تلفن مان را می نویسم و به او می گویم: «من احساس می کنم که شما خیلی مشکلات دارید. هر چند که نمی دانم چه می شود کرد ولی این شماره تلفن ما و نام من و همسرم در این شهر است. هر زمانی که نیازی داشتید بدون تعارف به ما زنگ بزنید.» او نیز شماره تلفن خود را می دهد. من می دانم که من هیچ گاه به آن شماره زنگ نخواهم زد و او نیز به هم چنین. این نرم فرهنگ اجتماعی است. اما کم نبوده اند کسانی که در شرایط سخت و بی پناهی غیر قابل تصور در غربت قرار داشته اند. در باره دختران ایرانی که بدون اندیشه و تنها برای خارج شدن از تسلط ملایان با هر کسی که رسید، ازدواج می کنند و دچار سرنوشت های عجیب و غریب می شوند، بسیار شنیده ام. تنها مهم در آن لحظه این است که اقامت جایی را در خارج از ایران داشته باشد. این شماره تلفن برای چنین شرایطی بود.

با چنین گفتگوی غیر منتظره ای احساس می کنم که دارم وارد پهنه مخاطره سازی می شوم. می دانم که پرداخت به این چیزها در شرایطی که انسانها در حال  بحرانی هستند، چون زمین مین گذاری شده است که نباید پا روی آن نهاد. ولی رفتار کلیشه ای در فرهنگ ایرانی، بی تفاوتی و خود را به ناشنوایی و نابینایی زدن و «به من چه مربوط است» را نیز خارج از ارزش های خود می دانم. خوشبختانه همه بارها را گرفته ایم و برای  چیدن آنها روی گاری جو به سرعت عوض می شود که: این را روی آن بگذارید و آن شکستنی است و غیره. گاری بار خود را در کنار ماموران گمرک می گذارم تا دو گاری آنها را به بیرون ببرم و بازگردم. در سالن فرودگاه آن دو به سوی سه چهار نفر می روند که در گوشه ای ایستاده اند. خوب، پس آقا همسر و فرزندش را فراموش نکرده است. سلام و علیکی سرد به آذری رد و بدل می شود. رفتار تیپیک مرد بی تفاوت را می بینم که زنان ایرانی همیشه از آن شاکی هستند که یاد نگرفته است که احساسش را نشان دهد و یا برایش کسر شان است. حتی دختر کوچک را نیز نبوسید یا من ندیدم. به دنبالشان با چند گام فاصله و با گاری چمدان ها به آنها می رسم. می دانم که با این گفتگو پیش داوری منفی نسبت به همسرش در ذهنم ایجاد شده است. سعی می کنم از این احساس فاصله گیرم و بی طرف باشم. آقا چشمش به من می افتد. مرا برانداز می کند. نگاهش پرسش گر، منفی و فاصله دار است. ناشی تر از آنی است که بتواند رفتار رسمی به خود گیرد. این گونه نگاه آدمهای غیرتی و شکاک را خوب می شناسم. پشت این نگاهها و خشونت ها بیشتر یک شخصیت ضعیف و ناتوان مخفی شده است به ویژه که احساس مالکیت نسبت به زنی داشته باشند که زیبا نیز باشد که دیگر هیچ!  اعتماد به نفس به زیرزمین می رود. به هر رو، دلیل نمی شود که رفتار من دوستانه نباشد. سلام می کنم و می گویم: «بفرمایید، خانم شما، دختر شما و بار شما!» همسرش نیز به آذری توضیح می دهد که: » آقا زحمت کشیدند و …«(از همان حرفهای پرطمطراق، پرتعارف و تجملی ایرانی ها که من معمولا پاسخی برایش ندارم). واژه هایش با آن واژه هایی که با من حرف می زد، تفاوت داشت. هردو از من تشکر کردند.

نتوانستم بفهمم که آیا جناب آقا کنایه مرا در جمله دو پهلویی که گفتم، متوجه شد یا نه. به هر رو باز هم تشکر می کند. من نیز به بهانه بازگشت به گمرک به سرعت از آنها دور می شوم. از آن زن زیبا و دخترکش دیگر چیزی نشنیدم و امیدوارم که هر جا هستند، بر خلاف آن روز شاد باشند.

دیگر نوشته ها در این زمینه

–  اپیسود فرودگاه (1)

–  اپیسود فرودگاه (2)

اپیسود فرودگاه (4)

 

سفر و روزمرگی و برنامه و تداوم

نامرتب می نویسم نه؟ یکی دوماهه که دوباره در سفر هستم. یعنی روزها گرم کار و شب ها هم در هتل می گذره و یا گردش در شهر و دیدن دوستانی که در آن شهر باشند.
کمتر به هتلی می روم که در آن قبلا بوده باشم، مگر این که سالن ورزشی و سونا داشته باشه. صفایی داره یک ساعت ورزش و بعدشم یکی دوساعت سونای فنلاندی 80-90 درجه! مدتها بود به ورزش بی توجهی کرده بودم و پیامدش الان اینجاست! اگر این جوری پیش برم، نیمه بهترم کله ام را خواهد کند!
یک خوبی زندگی در سفر اینه که در خانه خودت نیستی که این یا آن مورد توجهت را از کاری که می خوای انجام بدی منحرف کنه. آن هم در حانه ما که بسیار چیزهای مورد علاقه در آن جمع شده، از جمله یک عالم کتاب خونده نشده. از بعضی کتابها دو یا سه تا دارم. چون یکیو خریدم و گذاشتم اونجا و یادم رفته بخونمش. بعد چند ماه اون کتابو جایی دیدم و به نظرم آشنا اومده بدون این که بدونم چرا. گفتم حتما اینو کسی توصیه کرده که به نظرم آشناست. دوباره خریدمش و بازم از رو نرفتم و چند تا کتاب دارم که سه باره خریدمشون. آبروریزی اساسی! حالا هر چند هفته یک بار که راهم می افته به خونه، چند تا از اونارو بر میدارم. ماشین شده اتاق نشیمن و کار و کمد لباس و غیره. همه چیز توش پیدا می شه. اگه بدزدنش کارم ساخته ست.

و من چون بیشتر زمانم را دور از خونه می گذرونم، همیشه یک چیزی آنجا هست که دلم برایش تنگ شده و این است که وقتی هم که خونه هستم، کمتر به یک کار جدی در خانه می رسم. زندگی در سفر خوبیش این است که ترا از روزمرگیت بیرون می کشه و کلی وقت اضافی داری. دوسال پیش که در عربستان سعودی بودم، آنقدر وقت اضافی داشتم که نمی دانستم چکارش کنم! در آن مملکت الهی عجیب و غریب هیچ گونه تفریح نیست و هیچ چیز آزاد نیست. نه سینما هست نه تاتر، نه موزه نه نمایشگاه. نه می تونی دوربین دست بگیری بری عکاسی و نه حتی پیاده رو هست که بری قدم بزنی (البته هوا هم اجازه نمی ده). اونجا تنها دو کار می شه کرد: یا بری رستوران و در بخش مجردها (یعنی مردونه) بشینی و غذا بخوری و به قیافه چهار تا گوریل اطرافت نگاه کنی و یا این که بری مرکز خرید و چیز بخری یا تماشا کنی. تازه اگه راهت بدن و «روز خرید خانوادگی» نباشه. اونجا هم که بری اگه بلوتوٍث روشن باشه که شماره تلفن و اسم دختر و پسره که با آی دی بلوتوث میاد! چرا این کارو می کنن، برام روشن نشد. هیچ وقت هم نخواستم امتحان کنم. مسجد جای … نیست.
ولی خوب تنها خاصیتش این بود که کلی در اینجا در باره زندگی خودم و مردم در عربستان سعودی نوشتم و این وبلاگ اکنون 48 نوشته های فارسی پیرامون عربستان سعودی را داره.
این روزها دوستم جادی هم در جهنم خدایی اونجا افتاده و اونم داره از تجربه های خودش می نویسه.
ولی به وبلاگ این روزها کم توجهی کرده ام. کلی موضوع نیمه کاره مانده. جشنواره فیلم هامبورگ یادتونه؟ نصفه مونده. جشنواره دیوان غربی-شرقی وایمار و بزرگداشت حافظ چی؟ اونم نیمه کاره مونده. کلی عکس و نوشته دارم از آنجا.
خوب نصفه شب شد دوباره!

دریانورد، سرگردان در خشکی

هوا بسیار عالی است. فرانکفورت را به سوی کلن ترک می کنم. تابستان امسال که پس از سالها دوباره در آلمان گذراندم، بسیار خوب و درازمدت بود. در نخستین استراحتگاه در کنار اتوبان نگه می دارم تا لباسم را عوض کنم و به جای لباس رسمی و پیراهن سفید، تی شرت و شلوار کوتاه بپوشم که بیشتر به هوا و مسافرت می خورد. سپس از میان صف دراز کامیون ها و تریلی هایی که پارکینگ را پر کرده اند، می گذرم تا وارد اتوبان شوم. در آخرین نقطه در گوشه ای مردی با موهای یکدست سفید و یک کوله پشتی بزرگ به قول ایرانی ها برای «اتواستاپ» ایستاده است. من که خود در دوران دانشجویی همیشه این جوری مسافرت می کردم، معمولا آنها را سوار می کنم، اگر احساس اطمینان کنم. از دور وراندازش می کنم که می شود سوارش کرد یا نه. نگه می دارم. دیشب کم خوابیده ام و داشتن هم صحبت هم برای جلوگیری از خستگی خوب است. می گویم: «من به کلن می روم. تا آنجا می توانید با من بیایید اگر به مسیرتان می خورد.» تشکر می کند. کوله پشتی اش را روی صندلی پشت می گذارد و سوار می شود. در همان لحظه بوی نامطبوعی در ماشین می پیچد. انگار کسی روزها خود را نشسته باشد و یک لحظه مرا پشیمان می کند. به هر رو دیگر گذشته بود. خوشحالم که سقف ماشین را از پیش باز کرده بودم و نیازی نبود که الان این کار را جلوی او انجام دهم.

لهجه ناآشنایی در آلمانی دارد و گهگاه نیز اشتباه حرف می زند. می پرسم: شما کجایی هستید؟

– دانمارکی.

–  یعنی الان می خواهید به دانمارک بروید؟

– بله.

– پس چرا از این مسیر؟ این مسیر به غرب است و نه شمال. شما باید در اتوبان به سمت هامبورگ می ایستادید.

– می دانم. ولی راننده قبلی دیر جنبید و مرا اینجا پیاده کرد. حالا باید از کلن به هامبورگ بروم.

– از کجا می آیید؟

– از کازابلانکا.

کازابلانکای شلوغ، پرسروصدا و بر خلاف اسمش پر از زباله در مراکش به ذهنم می آید. می گویم: شما از کازابلانکا تا اینجا را اینجوری آمده اید؟

– بله. کشتی ما بندر را ترک کرد و مرا جای گذاشت.

– شما دریانورد هستید؟

– بله. من 37 سال است که روی کشتی کار می کنم.

عجب آدم جالبی! تاکنون به جز در فیلم، دریانورد از نزدیک ندیده بودم. جالب است که کسی 37 سال روی کشتی کار می کند و از کشتی جا می ماند. از ناشیگری نمی تواند باشد.

– چه مدت در راه بوده اید تا اینجا؟

– 22 روز!

– 22 روز؟ نمی فهمم.چه اجباری بود که اینجوری مسافرت کنید؟

– کاپیتان کشتی به عمد مرا جا گذاشت. ما با هم جروبحث داشتیم. او تازه این کشتی را تحویل گرفته. تازه کار است و می خواهد از اول حرف خود را به کرسی بنشاند. این بود که من و چند نفر دیگر با او مشکل داریم.

در فیلم ها همیشه دیده ایم چیزهای اینجوری که دریانوردها آدم های زمخت و خشنی هستند و روی کشتی قوانین دیگری حاکم است تا در خشکی. منطق در مشت است و عقل در بطری ویسکی. حالا یک نمونه اش در کنارم نشسته بود.

– حالا چی شد که از کشتی جا ماندید؟ آدم تازه کار ممکن است جا بماند.

– نه، کاپیتان به من گفت که ساعت 8 شب راه می افتیم. من گفتم خوب، پس من می روم به شهر و بر می گردم. گفت: مست نکنی و سرحال برگرد. من هم گفتم: مگر با بچه مثل خودت طرفی؟ من کارم را بلدم که کی مشروب بخورم و کی نخورم. ساعت 7 برگشتم به ساحل و دیدم کشتی نیست. از یکی پرسیدم که :نورد استار (ستاره شمال) کجاست؟ گفت: نورد استار ساعت 6 از اینجا رفت.

–  یعنی شما را به عمد جا گذاشت. خرده حسابش را تسویه کرده.

– بله. پایم به دانمارک برسد، پوستش را می کنم. کاری می کنم که جواز کاپیتانی اش را باطل کنند و دیگر به او کشتی ندهند. شما فکر کن! آن کشتی 16 نفر باید داشته باشد. اگر در میان راه غرق شود، می آیند دنبال 16 نفر می گردند. در حالی که یکی از آنها اینجاست. این کاپیتان سالم در نمی آید از این جریان!

– بعد چه شد؟

– من تنها 5 یورو پول در جیبم داشتم و همین لباس هایی که الان تنم است. رفتم یک قوطی آبجو خریدم و روی شن های ساحل نشستم به فکر که چکار کنم. اول رفتم به پاسگاه پلیس در کازابلانکا. جریان را گفتم. گفتند: به ما چه؟ گفتم: به من کمک کنید و پول بدهید که خود را به دانمارک برسانم. گفتند: به ما ربطی ندارد و مشکل خودت است.
برگشتم به بندر و شب را روی شن ها خوابیدم. از فردایش مسیر را گرفتم و اینجوری آمدم تا اینجا.

– از دریا چگونه رد شدید؟ چگونه وارد اروپا شدید؟

– با ماهی گیرهای اسپانیایی. یک قایق ماهی گیری اسپانیایی در کازابلانکا بود. جریان را به آنها گفتم. گفتند که می توانی با ما بیایی. به شرطی که در قایق کار کنی تا ما هم به ماهی گیریمان برسیم. این بود که من قایق را هدایت می کردم و آنها ماهی می گرفتند تا رسیدیم به اسپانیا.

– بعد چه شد؟

– در اسپانیا رفتم به اولین کنسولگری دانمارک. جریان را به کنسول گفتم. گفت: می توانیم بلیط هواپیما یا قطار به شما بدهیم. گفتم بلیط قطار بدهید که ارزان تر است. کنسول شروع به نوشتن فرمی کرد که با آن بتوانم بلیط قطار بگیرم. همان گاه که داشت می نوشت، پرسید: نام کسی را در دانمارک بدهید که شما را بشناسد و ضامن شما شود. گفتم: من کسی را ندارم. در دانمارک کسی نیست. نه خانواده، نه فامیل، نه دوست، هیچ کس. تا این را گفتم، کنسول فرمی را که می نوشت، پاره کرد و گفت: نه، متاسفم! ما نمی توانیم به شما کمک کنیم. باید کسی در دانمارک باشد که ضامن شما شود برای هزینه بلیط. گفتم: پس شماره شرکت کشتیرانی را بگیرید تا با آنها حرف بزنم. من بی پول نیستم. آنها یا می توانند ضامن من بشوند و یا برایم پول بفرستند اینجا. شماره را گرفت و من روی بلندگو که کنسول هم بتواند بشنود، با منشی مان حرف زدم. گفت: کشتی اینجاست و کاپیتان به ما چیزی نگفته است که شما در کشتی نبوده ای. برابر آمار ما شما در دانمارک هستی و نه جای دیگر. هر چه گفتم که من در اسپانیا هستم و پول مرا برایم بفرستید اینجا، گفت: نمی شود و ما کاری نمی توانیم برایت انجام دهیم. به کنسول گفتم: شما که شنیدید اینها چه می گویند. من بی پول نیستم. گفت: نمی شود. ما باید قانون خود را رعایت کنیم. بدون ضامن هیچ پرداختی نخواهد بود. من هم گفتم از این که یک قهوه به من دادید، ممنون و از کنسولگری بیرون آمدم.

– از کی کمک گرفتید پس؟

– رفتم به اولین کلیسای کاتولیک. آنجا غذا و لباس و کمی پول به من دادند. بعد دیگر شهر به شهر اسپانیا و فرانسه را طی کردم و آمدم. ولی در مرز فرانسه و آلمان در استراسبورگ گیر کردم.

– چرا؟ کنترل مرزی که دیگر نداریم.

– کسی سوارم نمی کرد. می خواستم از «کل (Kehl)» به آلمان بیایم ولی ماندم. پول هم نداشتم که سوار قطار شوم. رفتم به یک پمپ بنزین «شل» که دوش بگیرم. 5 یورو می خواست.

– در آلمان دوش گرفتن در پمپ بنزین های کنار اتوبان یا مجانی است و یا خیلی ارزان.

– نمی دانستم. به هر حال پیاده از آنجا تا کارلسروهه آمدم. از کوه و جنگل.

– پیاده؟

– بله. سه روز در راه بودم. میان راه چند بار باران شدید آمد. در جنگل میوه پیدا می کردم و می خوردم. تا این که در کارلسروهه دوباره به اتوبان آمدم.

باورم نمی شد که یکی در سال 2009 در مرز فرانسه و آلمان چون تارزان در جنگل باشد و میوه های جنگلی بخورد. آن چنان میوه ای هم در جنگل های آلمان یافت نمی شود.

– از کارلسروهه به بعد راحت آمدید؟ آلمانی ها معمولا خوب سوار می کنند.

– بله. البته آخرین راننده به جای آن که مرا در اتوبان 5 پیاده کند، به اتوبان 3 آورد که اینجا باشد.

– من شما را در یک استراحتگاه بزرگ می گذارم که رفت و آمد در آن زیاد است. آنجا شانس این را دارید که کسی را برای هامبورگ و یا شاید برای دانمارک بیابید. ولی شما جدا هیچ کسی را ندارید در این دنیا؟

– نه. زندگی روی آب سخت است. کسی حاضر نیست با آدم زندگی کند. من 37 سال است که روی دریا زندگی می کنم.

– هیچ تلاش کردید که یک جای ثابت داشته باشید و دیگر به دریا نروید؟

– بله. یک بار. ولی 3 سال بیشتر طول نکشید. داشتم دیوانه می شدم. زنم هم گذاشت و رفت و من هم دوباره برگشتم روی کشتی.

– چه چیزی در این شغل شما را جلب می کند؟ (البته پاسخ این سوال را حودم هم بلدم.)

– سفر! نمی توانم در یک جا بمانم. زندگی در یک جا برایم کسل کننده است. نمی شود! ما یک روز در اینجا هستیم، فردا در ایسلند، در هنگ کنگ یا تایوان، کانال سوئز، کاپ سیتی، برزیل، بوستون، … همه اش تنوع است. این را آدم های روی خشکی نمی فهمند. شما سفر را دوست ندارید، نه؟

– چرا، یک جورایی شبیه هستیم. چند تا از این جاهایی که اسم بردید را من هم دیده ام.

جوری نگاه می کند که معلوم است باور نمی کند. اهمیتی هم ندارد که باور کند. می پرسم:

– چه شد که دریانورد شدید؟ البته می دانم سوال خنده داری است که آدم از یک دانمارکی این را بپرسد. دانمارکی ها و وایکینگ ها همیشه دریانورد بودند. شماها دزدهای دریایی مشهوری بودید، با چماق و گرز و شاخ.

– (می خندد) پدر من دریانورد بود. وقتی من 2 سالم بود، کشتی اش غرق شد و من دیگر او را ندیدم. پدربزرگم که آلمانی بود، با موافقت مادرم مرا به آلمان آورد. یک آدم بسیار سخت گیر، خشک و بداخلاق! من تا 10 سالگی در آلمان بودم. برای همین هم آلمانی بلدم. وقتی پدربزرگم هم درگذشت، دوباره به دانمارک برگشتم. این بود که رفتم به مدرسه دریانوردی و هفت سال آنجا بودم. از 17 سالگی نیز روی کشتی هستم تا الان که 54 سالم است.

– کار دیگری نبود آن زمان؟

– من کسی را نداشتم که به من راه دیگری نشان دهد. الان هم اگر جوانی از من بپرسد که چه کاری را در پیش گیرد، به جز دریانوردی چیز دیگری ندارم برایش.

– چه مسیرهایی را معمولا می روید؟

– مثلا از کپنهاگ به ایسلند، از آنجا به گرونلند و قطب شمال و دوباره بر می گردیم به کپنهاگ. یک مسیر دیگر که تازگی رفتیم این بود: از کپنهاگ به بوستون در آمریکا. از آنجا به ریودوژانیرو در برزیل. از ریو به قطب جنوب رفتیم و برای یک ایستگاه پژوهشی تجهیزات بردیم. از آنجا به لاگوس در نیجریه و از آنجا به کپنهاگ برگشتیم.

– حالا این زندگی این گونه درآمدش کافی است؟

– من ماهی 4500 یورو نقد می گیرم. مالیات هم نمی پردازم. یعنی مالیات را کشتیرانی می دهد.

– برای آن که کسی در آلمان 4500 یورو نقد دستش بیاید باید خیلی درس خواند و کار کرد. خیلی درآمد خوبی است. کی وقت می کنید این همه پول را خرج کنید، وقتی که همیشه روی کشتی هستید؟

– همچین به راحتی خرج می شود که نمی فهمید. اگر زنی داشته باشید که جدا شده باشد، باید کلی پول بدهید. بعد هم به هر بندری که می رسیم، کلی خرج داریم. پانسیون ویژه دریانوردها، غذا، مشروب، زن، …

– جوانان ایرانی عارشان می آید روی کشتی کار کنند و بیکاری را ترجیح می دهند. شرکت های کشتیرانی ایرانی دریانورد از فیلیپین می آورند.

– ایرانی ها که هیچ گاه دریانورد نبوده اند. دانمارک همه اش در آب است. ولی شرکت های دانمارکی هم دریانورد از فیلیپین می آورند. اینجا هم همین گونه است.

– زمان روی کشتی چگونه می گذرد؟ بالاخره در 7-8 ساعت وقت آزاد که هست، چکار می شود کرد؟

– در گذشته که اینترنت و ماهوره و تلویزیون نبود، کتاب می خواندیم و بازی می کردیم. الان که دیگر همه چیز روی کشتی هست و کسی حوصله اش سر نمی رود.

– چقدر دیگر می خواهید روی کشتی باشید؟ بازنشستگی کی می رسد؟

– شما در آلمان باید تا 67 سالگی کار کنید. در دانمارک سن بازنشستگی 62 است. من در ریودوژانیرو یک دوست زن دارم که در آنجا یک بار در کنار ساحل دارد. سالهاست که می گوید بیا اینجا و بمان. 8 سال دیگر می خواهم به آنجا بروم.

– وما هم حتما به زودی در رمان و داستانی از یک دریانورد پیر دانمارکی در کناره آمازون چیزی خواهیم خواند. …

به آن استراحتگاه در نزدیکی کلن نزدیک می شویم. از اتوبان بیرون می روم. یک تریلی دانمارکی در کنار پمپ بنزین است. آن را نشانش می دهم. می گوید: سوار نمی کنند. بیمه نمی گذارد. ولی با این وجود می روم سراغش.

پیاده می شود و می رود و من به این وایکینگ عجیب و غریب می نگرم که در خشکی نمی داند چه کند و در کوه و جنگل گم می شود.