موومان سوم از سمفونی مردگان

دلتنگی برای این کتاب داشتم.

============

من باز از راه رسیدم. گفتم: «من از دست تو چه کنم؟»

گفت: «بگو. باز هم بگو.»

مقطع گفتم: «من، چه کنم؟» خوب یادش مانده بود که من پنجه دست راستم را مثل گلبرگ باز می کردم و می گفتم: «من، چه کنم؟»

گفت: «همین جا بنشین تا من نگاهت کنم.»

گفتم: «اوه، آدم را می کشی.»

گفت: «راه بیفتیم. همه منتظرند.»

و ما راه افتادیم. عده ای از همسایه ها جلو در کلیسا منتظر ما بودند. بعد که ما رسیدیم، همه کف زدند. آن وقت به درون کلیسا رفتیم، جلو محراب ایستادیم و کشیش ما را عقد کرد.

روز بعد هم به محضر رفتیم. مادربزرگ، پدر و عمو گالوست هم بودند. آقای عمامه سفیدی نشسته بود پشت میز و داشت شناسنامه ها را می خواند. گفت: «ببخشید، شما مسیحی هستید؟»

گفتم: «بله.»

گفت: «آقای داماد چی؟ ایشان که مسلمانند انشاءالله.»

آیدین گفت: «بله. من مسلمانم.»

آقا گفت: «نمی شود که. نمی شود عقد کرد.»

گفتم: «پس چه کنیم؟»

آقا گفت: «مسلمان شوید.»

گفتم: «می شوم.»

گفت: «بگو اشهد ان لااله الاالله.» و من گفتم. گفت: «بگو اشهدان محمدا رسول الله.» گفتم. گفت: «مبارک است.» و بعد خطبه عقد را خواند.

صدای در خانه آمد. و لحظاتی بعد مادر گفت: «شام حاضر است.»

به اتاق بالا رفت و کنار سفره نشست. اورهان گفت: «بهتر شدی؟»

«بهترم.»

«باید استراحت کنی. فردا اگر هوا آفتابی بود با هم می رویم ویله دره. یک هوایی عوض کنیم. بلکه حالت جا بیاید.»

آیدین گفت: «دیگر خرابی از حد گذشته، اخوی.»

مادر گفت: «بخور.»

دو سه لقمه خورد و باز به زیرزمین بازگشت. در راه شنید که اورهان گفت: «صبح زود. صبح خیلی زود.»

«خیلی خوب.» به اتاقش خزید و باز روی تخت افتاد. مرا دید که بر کاشی های سرد افتاده بودم و پارچه سفیدی روی بدنم کشیده شده بود. تقلا کرد که این جور به سراغش نیایم. اما باز به همان شکل آمدم. او خوابیده بود و من می آمدم.

ما را در کالسکه دواسبه ای سوار کردند و دور شهر گرداندند. پدر با هردوی ما دست داد و ما را بوسید. و ما به اتاق خود رفتیم.

گفت: «دنبال خودم در گذشته ها می گردم. ما چیزهایی داشتیم که حالا نداریم.»

هیچ کس آنجا نبود که جوابش را بدهد. گفت: «سورملینا.» که بگویم: «جانم.»

مادام یوگینه گفت: «دیشب خواب تو را می دیدم.»

گفتم: «چه می کردم.»

گفت: «خیر است. خواب دیدم که آقای آیدین گوشواره ملیله قشنگی به گوش هات آویخته بود.»

من به ایدین گفتم که حامله ام و او همان روز یک جفت گوشواره ملیله کشکولی برایم خرید، با دستهای خودش به گوش هام آویخت، بعد کنار رفت و جوری نگاهم کرد که ناچار شدم سرم را بر سینه اش بگذارم.

بعد ما به مسافرت رفته بودیم. هیچ کس در خانه نبود. و من هفت ماهه حامله بودم. گفتم: «این بچه توست. پسر می خواهی یا دختر؟»

گفت: «دختر.»

روز بعد حرکت کردیم.

دکتر با روپوش سفید، و آن عینک دور سیاه کوچک، جلو آمد:

«خواهش می کنم.»

آیدین سرپا نشست. پارچه سفید را از صورت من کنار زد. به صورت خیره شد. دقیق نگاه کرد. زیر چشم ها و پیشانی کبود بود، با موهای خیس و نامرتب.

دکتر گفت: «تنها جنازه ای که در این مدت به ما تحویل شده، همین است.»

قلبش تند می زد. دست هایش می لرزید. گفت: «این نیست اقای دکتر. باور کنید همین است. ولی من مطمئنم که این نیست.»

درست هفت ماه بود که مغازه قهوه فروشی سورن بسته بود، و ناقوس کلیسا به صدا در نمی آمد. گفت: «پس کجایی، سورملینا؟» همه جا را زیر پا گذاشته بود. بیمارستان ها، نظمیه، قبرستان، هر جا که فکر می کرد رفته باشم، سر زد.

پنجه دست چپم را که یک انگشتری با نگین آبی فیروزه در انگشت میانی ام بود، از هم گشودم. و لای موهایش فرو بردم و گفتم: «عزیزم، عزیزم.»

گفت: «کجایی؟» و گریه کرد.

گفتم: «عزیزم.»

دستش را بالای سرش دراز کرد و کلید برق را زد. و در تاریکی مرا دید که دست لای موهاش فرو می بردم. خواست که من بگویم عزیزم.

گفتم: «عزیزم، عزیزم.»

* * *

از «سمفونی مردگان» اثر عباس معروفی

5 پاسخ

  1. کتاب خیلی قشنگی هست. من سه بار خوندمش. ما را هم دلتنگ کردید.

  2. عالیه این کتاب عالی و حرفه ای.
    فریدون سه پسر داشت از همین معروفی هم عالی بود

  3. بار ها و بارها این کتاب را خواندم.
    برای نویسنده کامنت گذاشتم و تشکر کردم.
    بلاگ عباس معروفی:
    http://maroufi.malakut.org/

    خوب کردید که این قسمت از کتب را اینجا گذاشتید. قلم زیبای معروفی تصویری اثرگذار ، ساده و غم انگیز از یک عشق ناکام ، بی پیرایه و واقعی بین آیدین و سورملینا به نمایش می گذارد.
    ضمنا کتابی در نقد سمفونی مردگان چاپ شده که بدک نیست.

  4. از حسن انتخابتون ممنون 🙂 واقعا زیبا ست!

  5. […] موومان سوم از سمفونی مردگان – عباس معروفی […]

بیان دیدگاه